قاتل وحشی پسر ۱۹ ساله: هر وقت از ضربه زدن خسته میشدم، ادامه را به پسرم...
از یک سال پیش خانواده معظمی رخت عزا به تن کردهاند. در سوگ نانآور خانهشان هستند. نانآوری که تنها ۱۹ سال داشت. در نیمه پاییز مهدی، قربانی دسیسهای آتشین شد. در توطئهای شبانه به بند کشیدنش.
از یک سال پیش خانواده معظمی رخت عزا به تن کردهاند. در سوگ نانآور خانهشان هستند. نانآوری که تنها ۱۹ سال داشت. در نیمه پاییز مهدی، قربانی دسیسهای آتشین شد. در توطئهای شبانه به بند کشیدنش. با تیزی چاقو نفس را از نانآور خانه گرفتند و پیکر نیمهجانش را در میان ستونهای آهنی خودرو به آتش کشیدند.
آتش ماشین بهزاد را خاکستر کرد. جملهای با چندکلمه ساده که جان خانواده معظمی را آتش زد. در آن ساعتهای دلهره که تندتر از پیش نواخته میشد، راز این جنایت سوزناک فاش شد. قلب مادر و خانواده بهزاد از ساعت ۱۲ شب ۲۱ آذر ماه از ترس فروریخت و خالی شد تا اینکه هاتف بدخبر خبر آورد تن بهزاد در شعلههای آتش سوخته است.
بهزاد نانآور خانه بود. خانه پدری که بیمار بود. خرج خانه کمرشکن بود، اما بهزاد با خطزدن آیندهاش خیلی زود از ادامه تحصیل رد شد. اول راهنمایی بود که دیگر رنگ مدرسه را ندید. وارد دنیای کار شد تا هم کمکخرج پدر باشد و هم جبرانی بر مهربانی مادر. چتر حمایتش برادر کوچکتر را هم شامل میشد. برادر بیماری که همه کشور را برای درمانش زیر پا گذاشته بود. یاد و یادگاریهای بهزاد در همه خانه پدری جاخوش کرده و شدهاند یادآور روزهایِ روشنِ بودنهایِ پسر خانه. پسری که حالا دیگر نیست.
یک روستا حالا خواهان خونش هستند. یک روستا میخواهند عاملان این جنایت هولناک خیلی زود مجازات شوند. پدر و پسر قاتلی که به بهزاد را طعمه سیاه شبانه خود کردند.
از همان شبی که بهزاد دیگر پاسخگوی تماسهایش نبود تا پیداشدن جسد به آتش کشیدهاش گرد سفیدی روی موهای مادر نشست. تاب صحبت ندارد. از همان شب منحوس میهمان بیمارستان است. نه فشارش میزان است، نه ضربان قلبش. میداند که پارهتنش دیگر نیست. میداند که مردان سیهقلب نفس را از نانآور خانهاش گرفتهاند. قرصها تسکین این روزها و شبهایش هستند. روزها را شب میکند و شب را روز با سرمها و آمپولهای تجویزی. نسخههای جورواجور یک سالی است که این مادر 46 ساله را نگه داشته. مادری که در این سال سخت با مرگ قدمی فاصله داشت.
خدیجه، خاله کوچک بهزاد، به نمایندگی از خانواده حرفها دارد از این جنایت هولناک. کلمات را سریع میگوید؛ کلماتی را که بارها در ذهنش گذرانده.
«ساعت ۱۲ شب بود که بهزاد لباس پوشید و گفت زود برمیگردد، معمولا به خانه خاله و دایی و مادربزرگ میرفت. آن شب هم همین تصور را کردیم. خواهرم دلشوره عجیبی داشت. خیلی منتظرش ماند، اما خبری نشد. هربار هم تماس میگرفت گوشیش خاموش بود.»
عقربهها به شماره افتاده بودند برای رسیدن به صبح. وقتی حکمرانی تاریکی بر شهر تمام شد و هیاهو بر سینه شهر نشست، شیون شهر را باد به گوش همه رساند.
«بامداد دوشنبه خواهرم با همه قوم و خویش و دوست و آشنا تماس گرفت، اما بینتیجه بود. اصلا فکر نمیکردیم برای بهزاد اتفاقی افتاده باشد تا اینکه ساعت ۶ صبح پلیس با دختر برادرم تماس گرفت و اطلاع داد خودروی بهزاد را سوخته پیدا کرده است. خودروی سوخته را معلمی در مسیر فرعی روستای «قزلجکند» دیده و به پلیس گزارش داده بود.»
در پی اعلام مرکز فوریتهای پلیسی ۱۱۰ مبنی بر تصادف، واژگونی و آتشسوزی سواری پراید در محور فرعی روستای «قزلجکند»، عوامل انتظامی در محل حاضر شدند. بررسیها نشان میداد جوانی ۱۹ساله در داخل خودرو آتش گرفته که بررسی موضوع بهصورت ویژه در دستور کار قرار گرفت.
کارآگاهان پلیس آگاهی شهرستان قروه از همان لحظات با هماهنگی مراجع قضایی تحقیقات خود را آغاز و با اقدامات فنی و تخصصی پدر و پسری را بازداشت کردند. پدر و پسری انتقامجو که به اشتباه بهزاد را قربانی دسیسه خود کردند.
واژهها سریعتر از قبل در کنار هم قرار میگیرند. خاله کوچکتر بغضش با گذشت یک سال هنوز فروکش نکرده و با لهجه کردی از آن روزی میگوید که بهزاد نفسش بند آمد. نفسش را در سینه حبس میکند و با یک دم از تاریخ ۲۱ آذرماه میگوید.
«وقتی اطلاع دادند بهزاد فوت کرده، خیلی سریع خود را به کلانتری رساندیم. به خواهرم حرفی نزدیم. میدانستیم دنیایش بدون بهزاد هیچ است. در کلانتری متوجه شدیم بهزاد همراه با خودرویش سوخته است. قاتلان صحنهسازی کرده بودند که پلیس تصور کند تصادف، واژگونی و آتشسوزی خودرو غیرعمدی است.»
در ابتدا هم این فرضیه پررنگ بود، اما وقتی پیکر سوخته بهزاد در پزشکیقانونی تشریح شد، واقعیت رنگ دیگری به خود گرفت.
بررسیهای پزشکیقانونی نشان میداد بهزاد ۲۱ ضربه چاقو خورده که در اثر این ضربات گردنبند و کارت عابر بانکش هم بریده شده بود.
همین سرنخ، معمای این پرونده رازآلود را فاش کرد. ابتدا پلیس آخرین شمارهای را که با گوشی بهزاد تماس گرفته بود، ردیابی کرد. او مهدی یکی از دوستان بهزاد بود. پسری که تا پیش از صحنههای این جنایت فجیع در کنار بهزاد قرار داشت. نفسش تنگ شده است. کلمات تاب تحمل ندارند. واژهها دیگر سخت ادا میشوند. داغ خواهرزادهاش را لحظهای فراموش نکرده است.
«مهدی اعترافات تلخی داشت. او ادعا کرد که با دختری دوست بود. آن شب هم با پیامهای این دختر از روستای مجاور تصمیم گرفت سر قرار برود. از آنجایی که ماشین نداشت، از بهزاد میخواهد او را به روستای مجاور ببرد. در مسیر دو مرد با وانت نیسان آبی راه مهدی و بهزاد را میبندند. مهدی با دیدن این دو مرد پا به فرار میگذارد. اما بهزاد در آن معرکه خشم و انتقام جانش گرفته میشود. آن دو مرد برادر و پدر دختر مورد علاقه مهدی بودند که با ترفندی قصد داشتند مهدی را به جای خلوتی بکشند و او را به قتل برسانند. برادر قاتل پیامکها را به گوشی مهدی فرستاده و خود را جای دختر مورد علاقهاش گذاشته بود.»
مردان خشن اشتباهی بهزاد را محاکمه و مجازات کردند. بهزاد هیچ نقشی در رابطه با دوستی مهدی و دختر روستای مجاور نداشت. او نخستین بار بود که با مهدی همراه شده بود. خیلی زود آوازه این جنایت در روستا پیچید. پلیس مردان جنایتکار را در کمتر از ۱۲ ساعت دستگیر کرد. یک روستا همه به عزا نشستند. به عزای پسر مهربان و خوشقلبی که از هیچ کمکی فروگذار نبود.
« دو برادر اول بهزاد ازدواج کردهاند. پدرش هم سالهاست که بیمار است و توان کار کردن ندارد. خرج خانه بر دوش بهزاد بود. با سن کمش پیمانکار بود و درآمد خوبی داشت. او حتی برادر کوچکترش را که از بیماری خاصی رنج میبرد توانست درمان کند. هر روز برادرش را در شهرهای دیگر به پزشکان مختلفی میبرد تا اینکه با تجویز آنها خواهرزاده کوچکترم هم درمان شد.»
مهدی پسر جوانی که در بخش کوتاهی از این مسیر جهنمی همراه بهزاد بود وقتی پیش روی کاراگاهان قرار گرفت سکانسهای آن تاریکی وحشت را بازگو کرد. وقتی نزدیک روستا شدیم، دختر مورد علاقهام پیام داد که نمیتواند سر قرار بیاید. به همین خاطر به سمت خانه برمیگشتیم اما در مسیر یک نیسان راه را بسته بود و اجازه سبقت نمیداد در حین سبقت یک تخته سنگ از پشت نیسان روی شیشه جلو پراید ما انداختند. شیشه شکست همزمان خودرو نیسان با ضربهای محکم به سمت چپ خودرو ما زد. درون درهای حدودا 5 متری افتادیم. دو نفر بودند یکی بهزاد را گرفته بود دیگری میخواست من را بگیرد. روی خودرو بنزین ریخت تا من از زیر ماشین بیرون بیایم اما من فرار کردم. من به روستای مالوجه رفتم و تا صبح آنجا بودم. گوشیام را در آن مهلکه گم کرده بودم. امکان تماس با کسی را نداشتم. صبح متوجه شدم چه اتفاقی افتاده به همین خاطر خود را به پاسگاه معرفی کردم.
برای فاش شدن جزییات تلخ حادثه به خانه دختر مورد علاقه بهزاد رفتند. در نخستین قدم کاراگاهان با یک نیسان روبهرو شدند که لکههای رنگ سفید روی خودرو وجود داشت و حاکی از این بود که به تازگی تصادف کرده است. همین سرنخ کافی بود تا پدر و برادر دختر جوان دستگیر شدند. پس از یک روز از دستگیری ابتدا پسر جوان به قتل اعتراف کرد و قتل را گردن گرفت اما اعترافاتش با ادعاهای تنها شاهد حادثه مطابق نبود. در نهایت پدر اقرار کرد و جزییات حادثه را شرح داد.
دخترم 13 سال دارد در تلفن همراهش متوجه ارتباط با مهدی و بهزاد شدم. با گوشی همراه دختر با آنها در روستای قزلجه قرار گذاشتم. وقتی مطمئن شدم به سر قرار میآیند آن را کنسل کردم و با پسرم با خودرو نیسان به سراغشان رفتیم. ابتدا با خودرو سد راهشان شدم. من پشت فرمان بودم و پسرم با تکه سنگی که از قبل آماده کرده بودیم شیشه جلو خودرو پراید آنها را شکست. من هم با قسمت راست نیسان ضربهای به پراید زدم. پراید در حاشیه جاده واژگون شد. پسرم با راننده درگیر شد با یک میله آهنی به سرش زد میخواست فرار کند اما نگذاشتیم. به سراغ مهدی رفتیم که زیر خودرو پنهان شده بود. مدام میگفت کاری نکردیم. بیرون نمیآمد. من هم گالن بنزین را روی خودرو ریختم. وقتی بوی بنزین را احساس کرد از زیر ماشین بیرون آمد. اما به سمت روستای مالوجه فرار کرد. 150 متری دنبالش دویدم اما از آنجایی که دیسک کمر دارم نتوانستم به او برسم. از ترس اینکه پسرم با بهزاد درگیر نشود به سمت آنها دویدم. اما درگیر شده بودند. با یک تکه آهن تیز و برنده که با پارچه دسته آن را درست کرده بودم به سمت بهزاد حمله کردم. دیوانهوار ضربه میزدم. با هر ضربهای که میزدم میگفتم این برای حیثیتم، این برای آبرویم، این برای ناموسم . وقتی خسته میشدم ادامه ضربات را به پسرم واگذار میکردم. در آخر هم با سنگ که آنجا بود به بهزاد ضربه زدم. مدام میگفتم این برای حیثیتم، این برای آبرویم. دیگر تکان نمیخورد خونریزی داشت سرش شکافته شده بود. پاهاش را گرفتیم به سمت ماشین بردیم. دوباره گالن ۴ لیتری دیگری را روی جسد و ماشین ریختیم و با پسرم آتش زدیم. به خانه برگشتیم که صبح دستگیر شدیم.
با اعترافات مردان جنایتکار بازسازی صحنه انجام شد و قرار نهایی از سوی شعبه دوم بازپرسی دادسرای عمومی و انقلاب شهرستان قروه در تاریخ 21 فروردین ماه 1402 صادر شد.
نزدیک به یک سال از این حادثه گذشت که نخستین دادگاه متهمان در دادگاه کیفری شهرستان قروه، برگزار شد. پدر و مادر بهزاد صبح هشتم آبان ماه بار دیگر با شنیدن روایت مرگ تلخ پسرشان اشک ریختند. متهمان این پرونده برای نخستینبار در مقابل هیأت قضائی دادگاه کیفری قروه قرار گرفتند و جزییات ماجرای آن جنایت وحشتناک را روایت کردند. در این جلسه اولیای دم با گریه تقاضای قصاص برای هر دو متهم کردند.
در این دادگاه متهمان انچه را که در بازجویی های نخست و دادسرا بازگو کرده بودند پس گرفتند و انکار را پیشه کردند. اقرارهایشان را برگرداندند.
پدر در برگشتی عجیب در نخستین جلسه دادگاه ادعا کرد قاتل نیست. وقتی دادگاهی شد، خود را بیگناه دانست و ادعا کرد در قتل بهزاد نقشی نداشته پسرش عامل اصلی جنایت است. پسر جوان هم وقتی در جایگاه ایستاد ادعاهای پد را تایید کرد و گفت که قاتل است.
با ادعاهای جدید متهمان برگ دیگری در این پرونده وحشتناک باز شد.
پس از دفاعیات متهمان، قاضی جنایی به زودی حکم نهایی در مورد این پرونده تلخ را صادر میکند.
این در حالی است که به گفته خاله بهزاد همه روستا خواهان خون متهمان پرونده هستند. متهمانی که با بیرحمی و قساوت قلب پسر جوان را کشتند و آتش زدند.
خدیجه میگوید: در همه روزهای محاکمه و دادسرا همه روستا با ما به دادسرا و کلانتری آمدند و با دادن امضا خواهان قصاص متهمان هستند. هرگز کنار نخواهیم نشست. ما ترک زبان هستیم. خواهرم کردی بلد نیست و نمیتواند از پسرش دفاع کند. پدر بهزاد هم مریض است و به سختی صحبت میکند ما تنها خواستهمان پایمال نشدن خون بهزاد است.»
الله اکبر