داستان نجات عجیب مداح جوان از چوبه دار
چند سال پیش جوانی مذهبی در یک اتفاق ناخواسته در نزاع خانوادگی شرکت میکند و متهم به قتل میشود.
او به هر دری میزند تا بتواند رضایت اولیاء دم مقتول را جلب کند، اما هر بار به درهای بسته میخورد تا اینکه به واسطه خواب یک خانم دکتر از پای چوبه دار رها و راهی کربلا میشود.
کتایون حمیدی گفت: دستم را گرفت و آبرو به من داد، به منی که مادرم از کودکی پیراهن سیاه امام حسین(ع) را بر تنم میکرد و پدرم ذکر یا حسین(ع) را یادم میداد؛ آخر من از کودکی عاشق حسین(ع) بودم. اینها صحبتهای کسی است که امام حسین(ع) او را غرق عشق اش کرده است.
امروز روایتگر قصهای هستم که ماهها برای یافتن یک شماره و حتی یک نشان از او سعی کردم ولی همیشه با بن بست روبهرو میشدم تا اینکه محرم امسال و دو روز مانده به اربعین این تلاش به نتیجه رسید و موفق شدم راوی داستان دستگیری امام حسین(ع) از یک جوان دهه هفتادی باشم.
نامش علی و متولد ۱۳۷۳ است، در یک خانواده مذهبی در تهران بزرگ شده و به قول خودش مِهر امام حسین(ع) را از شیر مادر گرفته است.
به گفته خودش، اجدادش نسل به نسل مداح بودند و از سه سالگی به کمک پدرش برخی از مداحیها در وصف امام حسین (ع) را حفظ میکرد و میخواند.
علی میگوید: «سالها از آن ماجرا میگذرد و خبرنگاران زیادی برای تهیه گزارش با من تماس گرفتند ولی هیچ وقت قبول نکردم. حتی بلافاصله بعد این ماجرا ما را به حرم امام رضا(ع) بردند و مصاحبه کردند ولی من بعد مصاحبه اعلام کردم که نمیخواهم این مصاحبه منتشر شود. به من گفتند پس چرا اینجا آمدهای؟ گفتم به دعوت امام رضا(ع) آمده ام. ولی الان نمیدانم چه اتفاقی افتاد و این مصاحبه را قبول کردم، حتما که خیر است.»
او روایت قصهاش را اینگونه آغاز می کند: «در یک خانواده مذهبی پنج نفره در تهران بزرگ شدهام، همه خانوادهام اهل نماز و روزه و عاشق امام حسین(ع) هستند. من هم از همان کودکی اینگونه تربیت شدهام به طوریکه چند نسل من، همگی مداح بودند و جالب اینجاست که فقط از هر نسل یک فرزند مداح شده است که من هم تنها مداح نسل فعلی خاندان، بعد از پدرم هستم.»
علی ادامه میدهد: «پدر و مادرم هر دو ترکاند از اینرو ما اقوام زیادی در آذربایجانشرقی و غربی داریم و مدام به این منطقه سفر میکردیم که در یکی از این سفرها آن اتفاق تلخ برایم افتاد.»
نفس عمیقی کشیده و میگوید: «تازه در دانشگاه قبول شده بودم و شور و شوق دانشجویی را در سر میپروراندم، تا اینکه مراسم عقد خواهرم شد. به خاطر اینکه اقواممان مسیر زیادی را تا تهران برای مراسم طی نکنند ما تصمیم گرفتیم که مراسم عقد را در دیار مادرم برگزار کنیم و همگی با هم برای این وصلت شادی کنیم.»
او ادامه می دهد: «برای برگزاری مراسم عقد به شهرستان آمدیم و چند روزی را در کنار اقوام ماندیم و لحظات خوشی را سپری میکردیم؛ چند روز مانده به عقد خواهرم مصادف با شب شهادت امام جعفر صادق(ع) بود و من را برای مداحی به یکی از هیاتهای آن شهرستان دعوت کردند. ذوق زیادی داشتم که ظهر آن روز خبری رسید که یکی از اقوام نزدیک ما جلوی مغازهاش با فردی درگیر شده است و این باعث شد تا هر دو طایفه جمع شوند و نزاع دسته جمعی صورت گیرد. من هم در آن نزاع شرکت کردم که در نهایت متاسفانه یک فرد جانش را در آن نزاع از دست داد.»
سکوتی بین صحبتهای علی حاکم شد، معلوم است که به آن دوران رفته و فشار آن روز سخت را دوباره از پوست و استخوان حس میکند.
بغضاش را فرو خورده و میگوید: «من به طور ناخواسته در یک اتفاق ناخواسته و در مکانی ناخواسته بودم که همه این ناخواستهها، سرنوشتم را در عرض چند ثانیه زیر و رو کرد. به عبارت دیگر، علی نماز اول وقتخوان، علی عاشق اهل بیت(ع) به یکباره دستبند به دست در کلانتری حاضر شد به طوریکه حتی تا آن موقع از جلوی کلانتری هم رد نشده بودم؛ حال دیگر نمیدانستم چه سرنوشتی پیشرو دارم.
البته اوایل فکر میکردم که پرونده به عنوان نزاع دسته جمعی شناخته شده و همگی حبس خواهیم خورد، ولی مدتی از ماجرا گذشت و تکمیل پرونده انجام گرفت. ما هم به زندان آن شهرستان منتقل شده بودیم اما اقوام با قید وثیقه آزاد شدند و همه تقصیرها گردن من افتاد؛ باورم نمیشد، چه بر سر علی ۲۰ ساله افتاده بود؟ همه آرزوهایم به یک باره روی سرم خراب شدند.»
به اینجای حرفهایش که میرسد، درخواست قطع تماس میکند تا چند دقیقه بعد دوباره تماس بگیرد، میدانم روح و رواناش به آن لحظات رفته است؛ خوب میدانم یک جوان ۲۰ ساله چه آرزوهایی برای خود دارد و چگونه با یک اتفاق میتواند در هم بشکند.
دوباره تماس گرفته و بدون هیچ معطلی به حرفهایش ادامه میدهد: «سه ماهی در زندان آن شهرستان بودم که مادرم از غم سرنوشت من دق کرد و فوت شد؛ مادرم برای همیشه رفت و من حتی اجازه رفتن به مراسم تشییع جنازه او را هم نداشتم؛ او مرا با همه دردهایم تنها گذاشت، مادر است دیگر نتوانست دوام بیاورد.»
راه اندازی هیات حسینی در زندان
او میگوید: «غم از دست دادن مادر، سرنوشت تلخ ناخواسته و دوری از کارهایی که دوست داشتم من را به یک فرد افسرده تبدیل کرده بود تا اینکه دوام نیاورده و هیات حسینی را در زندان راه انداختم تا شاید با ذکر یاحسین(ع) و برگزاری دعاهای ندبه و زیارت عاشورا، آلامی بر دل پرآشوبم شود و الحمدالله آنگونه هم شد.»
علی ادامه میدهد: «۷ ماهی در زندان آن شهرستان بودم که من را به زندان تبریز منتقل کردند؛ دوباره روزهای افسردگی را سپری میکردم و مدام از مسوولان زندان درخواست انتقال به زندان قبلی را داشتم. روزی مسئول اندرزگاه زندان تبریز دلیل اصرارم بر انتقال به زندان قبلی را پرسید. من هم در جواب گفتم که آنجا هیات حسینی داشتیم، آنجا ذکر یا حسین سر میدادم و این جواب من باعث شد تا او اجازه برگزاری هیات حسینی در زندان را بدهد. حتی از ریاست وقت زندان تبریز هم وعدههای زیادی گرفت که بعدها آن رئیس زندان زیر همه قولهایش زد ولی رئیس بعدی زندان به نظرم یک فرشته بود که برای آزادی من تلاش زیادی میکرد.»
او در ادامه میگوید: «هیات را با چند نفر تشکیل دادیم و بعد با پول خودمان تجهیزات لازم برای هیات را خریدیم تا اینکه به قدری این هیات با عظمت شد که دیگر نمازخانه کفاف نمیداد و زندانیهای زیادی ناراحت از این بودند که چرا در عرض چند دقیقه کل نمازخانه پر میشود و جای کافی برای بقیه نیست، از اینرو یک مکان بزرگتر را به ما اختصاص دادند تا آنجا مراسم را برگزار کنیم؛ حتی یادم است که روزی یکی از زندانیها به نام ناصر، نامهای به من داد که الان هم آن نامه را نگه داشتم. در آن نامه نوشته بود که "علی، ۱۰سالی است که من در زندانم و هیچ رنگ و بویی از امام حسین(ع) ندیده بودم ولی تو با این هیات رنگ و بوی امام حسین(ع) را آوردی."»
۸۰ درصد زندانیان، ناخواسته مرتکب اشتباه شدهاند و همگی دل شکستهاند
علی ادامه میدهد: «معتقدم ۸۰ درصد زندانیان، ناخواسته مرتکب اشتباه شدهاند و همگی دل شکستهاند. یادم هست وقتی مداحی میکردم، زندانیهایی که دختر بچه کوچک داشتند از پاهایم میگرفتند و با گریه درخواست نوحه خانم رقیه (س) را داشتند؛ اصلا میتوانم ادعا کنم که یا حسینی که از زبان یک زندانی بیرون میآید، واقعیتر و بدون ریاتر است. اینجا ذکر نام امام حسین(ع) تسکینی بر دل دردمند اعدامیها و حبس ابدیهاست.»
به اینجای حرفهایش که میرسد، لحن صدایش عوض شد و دوباره میتوان غم را از صدایش حس کرد؛ او میگوید: «۴ و نیم سالی میشد که در زندان بودم. دیگر از همه چیز بریده بودم، اوایل شاید از اعدام می ترسیدم ولی بعدها از عمق وجودم میخواستم که هر چه سریعتر حکم اعدامم اجرا شود و من نیز از این وضعیت خلاص شوم.»
علی ادامه میدهد: «من در طبقه اول تخت میخوابیدم. این تخت در زندان معروف به "بالا حسینیه" یعنی حسینیه کوچک بود. زندانیها به احترام پرچم و عکسهای بینالحرمینی که در اطراف تختم گذاشته بودم، هیچ وقت نزدیک تخت من فحش نمیدادند و معتقد بودند که اینجا حسینیه کوچک است و باید احترام امام حسین(ع) را نگه داشت.»
همه چیز از خواب امام حسین(ع) شروع شد
او میگوید: «روزهای سختی را سپری میکردم. خواب مناسبی هم نداشتم، اصلا نمیتوانستم بخوابم تا اینکه یک روز وقتی که دلم شدیدا گرفته بود، روی تختم در حال تماشای عکسهای حرم امام حسین(ع) و کربلا بودم که یک لحظه با اشک در دلم به امام حسین(ع) گفتم " که آنقدر نوکر و غلام خوب داری که من را نمیبینی" و بعد به خواب عمیقی رفتم. اصلا سابقه نداشت، یک خواب عجیب و سرنوشتساز هم دیدم.»
علی علاقه ای به شرح خوابش با جزییات ندارد و آن را خودمونیهای علی و امام حسیناش میداند. من هم اصراری بر فاش این خواب به طور کامل ندارم و از او میخواهم تا هر جایی که راحت است؛ خوابش را برایم تعریف کند.
او میگوید: «زیرزمین خانه ما حسینیه است که هر هفته مادر خدا بیامرزم برای آن هیات چایی و نذری میداد و من هم با عشق مداحی میکردم؛ در خواب درب حسینیه خانهمان را دیدم که وقتی بازش کردم وارد بینالحرمین شدم؛ هیچ کسی نبود و من با چشمهای ذوقزده در حال تماشای دو حرم بودم؛ ابتدا از آقا ابوالفضل اجازه گرفتم تا به زیارت برادرش بروم و این کار را هم کردم و به سمت حرم امام حسین(ع) حرکت کردم. جلوی صحن حرم سیدالشهدا(ع) ایستادم تا خود امام حسین(ع) اذن ورود بدهد؛ دیگر جزئیات خواب را نمیگویم و فقط تا این حد بدانید که امام حسین(ع) در آن خواب به من گفت که "من حواسم به شما هست و همین طور ادامه بده و هیچ وقت فکر نکن که من حواسم به تو نیست."»
وقتی دو خواب ختم به «خیر» می شوند/ عشق به امام حسین(ع) یک اعدامی را نجات داد
او ادامه میدهد: «از خواب بیدار شدم، حس و حال عجیبی داشتم، دیگر از اعدام نمیترسیدم، دیگر به فکر خودکشی هم نبودم و قوت قلب عجیبی داشتم. میدانستم حتی اگر جهنمی هم باشم، امام حسین(ع) از آبرویش برایم ودیعه خواهد گذاشت.»
او میگوید: «پنج و نیم سال گذشت و به من اعلام کردند که در ۲۳ مرداد قصاص خواهم شد؛ خانواده، رفقا و بچه محلهایم تلاش زیادی برای کسب رضایت از خانواده مقتول میکردند ولی هیچ فایدهای نداشت. کار من به قدری گره خورده بود که هر روز خود را نزدیکتر به چوبه دار میدیدم، البته برخی شیطنتها هم در این میان از طرف عدهای انجام گرفت که نه تنها باعث رنجش خانواده مقتول شده بود، بلکه باعث پیچیده شدن گره کار من هم میشد.
علی اضافه میکند: «یک ساعت قبل از اجرای حکم اعدام از من خواستند تا وصیتنامهام را بنویسم، حتی روحانی زندان به من گفت اگر حال روحی خوبی نداری، هر چه میخواهی به من بگو تا برایت بنویسم. ولی من حالم خوب بود و خودم وصیت نامهام را نوشتم.»
او روز اعدام را اینگونه توصیف میکند: «صبح روز اعدام بیدار شدم، وضو گرفته و نمازم را خواندم. با یک سرباز راهی محل اعدام شدم، همه سربازها گریه میکردند، هم بندیهایم از خواب بیدار شده بودند و برای من اشک میریختند؛ اما حال دلم خوب بود. آن خواب عجیب یک سال پیش، چنان در وجودم رخنه کرده بود که جایش را با هیچ حال بدی عوض نمیکرد. آخرین دقایق در دل خودم نوحه زمزمه میکردم، زیرا من همان علی کوچولویی بودم که اسم پدرم را نمیتوانستم تلفظ کنم ولی نام امام حسین(ع) را میتوانستم بگویم، از اینرو میخواستم تا در دقایق آخر زندگیام هم نام حسین (ع) بر زبانم جاری باشد.»
علی ادامه میدهد: «ماشین پزشک قانونی را در محوطه زندان دیدم و کادر اجرای حکم هم آنجا بودند. فقط از امام حسین(ع) میخواستم تا پیش خدا آبروداری کند؛ در این حال و هوا بودم که اعلام کردند، ابتدا باید به دفتر رئیس زندان بروم. این برایم خیلی عجیب بود که چه دلیلی میتواند داشته باشد که باید وسط اجرای حکم به دفتر ریاست زندان بروم.»
رهایی از چوبه دار با خواب خانم دکتر
علی میگوید: «من را با دستبند و پابند به دفتر رئیس زندان بردند، در بهت عجیبی به سر میبردم و روحم هم از چیزی خبر نداشت؛ وارد اتاق شدم و در یک آن، خانمی تا من را دید، شروع به گریه کرد!»
علی با همت و پیگیری های این بانوی خستگی ناپذیر که منجر به گذشت اولیای دم شد از چوبه دار رهایی می یابد.
گرچه او علاقهای به مصاحبه نداشت اما با اصراری که انجام دادم از من خواست تا صحبت هایش را بدون درج نامش و طبق گفتههای علی روایت کنم.
«این فرشته نجات یک خانم دکتر شاغل در یکی از بیمارستانهای تبریز است؛ او هیچ شناختی از علی نداشت و حتی نمیدانست که فردی به نام علی با آن مشخصات وجود دارد؛ خانم دکتر حتی تا آن زمان از جلوی درب زندان هم رد نشده بود ولی چند روز مانده به اعدام علی او در خواب جوانی را میبیند که در یک حیاط(بعدها میبیند همان محوطه زندان است) دراز کشیده و پارچه سفیدی را تا گردن روی او کشیدهاند؛ آن جوان زنده بود و زنان زیاد سیاهپوشی دور او جمع شده و گریه میکردند؛ خانم دکتر در خواب کنجکاو شده و به سمت این زنان میرود.
دلیل گریهشان را میپرسد که به او میگویند نام این جوان علی است و قرار است اعدام شود، به خاطر همین گریه میکنیم. خانم دکتر هم به آن ها میگوید، پس چرا رضایت نمیگیرید که یکی از آن خانم ها در خواب به خانم دکتر میگوید که شاکی راضی نیست و به هیچ وجه رضایت نمیدهد.
در همین حین پرونده علی را دست خانم دکتر میدهند تا بلکه او رضایت بگیرد؛ او به چهره آن جوان زندانی خیره میشود و نگاهی به پرونده او میکند؛ نامش علی و متولد ۱۳۷۳. او در خواب آنقدر به این طرف و آن طرف میرود که بالاخره رضایت شاکی را میگیرد،». اینها روایت علی از اتفاقی است که ناجیاش به او تعریف کرده است.
علی ادامه میدهد: «خانم دکتر چند روزی این خواب را پشت سر هم دیده و در نهایت این موضوع را با همسر و یکی از دوستانش در میان میگذارد. نکته جالب این است که دوستشان نیز یک خواب تقریبا مشابه خانم دکتر دیده بود که در آن خواب یک پسر به نام علی که متولد ۱۳۷۳ هم هست، نیاز به کمک دارد.»
او اضافه میکند: «خانم دکتر و دوستشان در به در، دنبال یک زندانی قصاص به نام علی، متولد ۱۳۷۳ میگردند. حتی خانم دکتر به همسرش هم میگوید که من اگر لازم باشد، خانهمان را خواهم فروخت تا دیه این جوان را بپردازم. بارها به واسطه یکی از دوستان شاغلاش در زندان تبریز پیگیر یک زندانی با این مشخصات بودند ولی تعداد زندانیهای با آن مشخصات مشابه زیاد بوده و حتما باید کد ملی را هم میدانستند ولی خانم دکتر فقط یک چهره، نام کوچک و تاریخ تولد میدانست از اینرو رئیس وقت زندان تبریز، وقتی اصرارهای خانم دکتر را میبیند، اجازه میدهد تا فرد مورد نظرش را از روی عکس تشخیص دهد.»
علی که خانم دکتر را آبجی خطاب میکند با خندهای از سر شوق میگوید: «آبجی من را نمیشناخت ولی از جان برایم تلاش کرد، در حالی که وقتی زندان بودم، خیلیها وعده دادند که همگی توخالی بود، ولی یک بانو که اصلا نمیدانست، فردی به نام علی وجود دارد یا نه به خاطر یک خواب، شب و روز نداشت.»
او ادامه میدهد: «خانم دکتر وقتی عکسم را میبیند، همان جا میزند زیر گریه و می گوید من مدتهاست که دنبال این جوانم؛ رئیس زندان هم به او میگوید که علی دو روز دیگر اعدام خواهد شد و اصلا خانواده شاکی رضایت نمیدهد. کاری هم از دست شما برنمیآید جز اینکه کمی قبلتر از اجرای حکم به زندان بیایید و با آن خانواده جهت کسب رضایت صحبت کنید. خانم دکتر و دوستشان هم همین کار را کرده و ساعت ۵ صبح روز ۲۳ مرداد جلوی زندان میآیند، ولی دژبانی اجازه ورود به آنها را نمیدهد.
در آن حین یکی از کارمندهای زندان که چند دفعهای خانم دکتر را در زندان دیده بود، وقتی دوباره او را جلوی زندان میبیند که دژبانی اجازه ورود به آنها را نمیدهد، بلافاصله ماجرا را به رئیس زندان خبر میدهد و رئیس زندان هم مجوز ورود به زندان را به خانم دکتر و دوستشان میدهد تا بتوانند با خانواده شاکی صحبت کنند. به لطف پروردگار و عنایت ویژه امام حسین(ع)، او با شاکی صحبت کرده و دلیل آنجا بودنش را هم توضیح میدهد. شاکی هم رضایت به دیه داده و از قصاص من میگذرد.»
علی قدردان زحمت های، خانم دکتر و دوستش، همسر خانم دکتر، وکیل شاکی و رئیس وقت زندان تبریز است که برای گرفتن رضایت تلاش جانانه کرده بودند.
گل کردی عباس، خیلی مردی عباس
او ادامه میدهد: «امام حسین(ع) آبرویم را حفظ کرد، در لحظه به لحظه زندگیام، امام حسین(ع) بود و امیدوارم هیچگاه نامش را از صدایم نگیرد. من در طول پنج و نیم سالی که در زندان بودم، یک نوحه معروف داشتم که وقتی من را از پای دار به بند برگرداند همه همبندیهای من یک صدا آن را میخواندند گُل کردی عباس، خیلی مَردی عباس.»
رهایی از چوبه دار تا شرکت در پیاده روی اربعین
علی ۱۰ روز مانده به اربعین آزاد شده و برای اولین بار راهی پیاده روی اربعین میشود. او از برخی بی انصافیهای بعد از آزادیاش هم میگوید: «وقتی آزاد شدم کسی به یک جوان دهه هفتادی کاری نداد. همه سوءسابقه را بر سرم کوبیدند. هیچ اعتمادی به من نشد و حتی یک بار به یک هیات دعوت شده بودم که برخیها گفتند که او آدم کشته و زندانی بود، او را چرا به مجلس امام حسین(ع) دعوت کردهاید.
یا یک مداح سرشناس من را به هیات دعوت کرد و من فکر میکردم که برای مداحی دعوتم کرده ولی در پشت صحنه به من گفت که میخواهم داستانت را در هیات تعریف کنم و اصلا برای مداحی دعوتت نکردم اما من مخالفت کردم و از آن هیات خارج شدم.»
امام حسین(ع) عشق غیرقابل وصف
علی معتقد است زندان یک دانشگاه بزرگ است و امام حسین(ع) عشق غیرقابل وصف.
او خانم دکتر را فرشته نجات و خودش را آزاد شده و غلام امام حسین(ع) می داند و با یک شعر از من خداحافظی کرده و تلفن را قطع می کند: «کشتی نوح نشد منتظر هیچ کسی، این حسین است که با خود همه را خواهد برد.»
ارسال نظر