سکینه تنها ۱۶ سال دارد. او تن به ازدواجی داده بود که اصلاً نظرش را درباره آن نپرسیده بودند. در خانه آنها حرف آخر را پدر میزد.
مدتی پیش مرد جوانی به نام عزیز با مراجعه به پلیس آگاهی ادعا کرد همسرش بهطرز اسرارآمیزی ناپدید شده است. او در این باره افزود: تنها چندماه پیش بود که ما با هم
ازدواج کردیم. من همه تلاشم را انجام دادم تا او در زندگی کم و کسری نداشته باشد. این اواخر رفتارش عجیب شده بود، دائماً خود را در اتاقش حبس میکرد.
باتوجه به اطلاعاتی که از نشانیهای ظاهری این دختر در اختیار مأموران قرار گرفته بود آنها تجسسهای گستردهای را برای بهدست آوردن ردی از
نوعروس ناپدید شده آغاز کردند.
در حالیکه چند روزی از این ماجرا میگذشت بررسی روی
تلفن همراه وی مشخص کرد او روزهای آخر پیش از ناپدید شدن در شبکههای اینترنتی عضو شده و با افراد مختلفی چت کرده است.
بررسیهای تخصصی روی این اطلاعات نشان داد پسر جوانی با مشخصات محمد با او تماس تلفنی هم داشته است. بدین ترتیب تلاشها برای بهدست آوردن ردی از این پسر دانشجو آغاز شد تا اینکه مخفیگاه او در یکی از خانههای ویلایی حاشیه شهر بهدست آمد.
مأموران برای بازداشت او وارد عمل شدند و نوعروس ۱۶ ساله به همراه پسر جوان بازداشت شدند.
عروس نوجوان درباره ماجرای ازدواج و فرارش از خانه گفت: به اصرار خانوادهام با عزیز که ۲۷ ساله بود و در یک مکانیکی کار میکرد ازدواج کردم چون او کسی نبود که من دوستش داشتم زندگی برایم تیره و تارشده بود و برای دور بودن از وی صبح به مدرسه میرفتم و بعد از آن هم به اتاق خوابم پناه میبردم و خانوادهام را چون خائنی میدیدم که مرا در آتش ناخواسته انداختهاند و مرا درک نمیکنند.
امتحانات سال دوم را خراب کرده بودم، اندوهگین و کسل بودم، دیگر از این زندگی خسته شده بودم، احساس تنهایی و بیکسی به سراغم آمده بود، نمیتوانستم خودم را به کاری مشغول کنم، نیاز به کسی داشتم که در کنارش احساس آرامش کنم این در حالی بود که از عزیز متنفر بودم، او هر کاری میکرد که دل مرا بهدست آورد من هر روز از او دورتر میشدم.
یک روز در مدرسه از طریق دوستانم و به پیشنهاد آنها برای اینکه از این حالت کسالتبار رها شوم با شبکه مجازی« لاین» آشنا شدم. ابتدا نمیدانستم چطور شبکهای است اما چون دختری تنها بودم این فرصت را غنیمت شمردم تا بتوانم از طریق آن اوقات و فکرم را مشغول کنم.
با گوشی که داشتم عضو شبکه لاین شدم و این ابتدای کشیده شدن من به منجلابی بود که از آخرش بیاطلاع بودم.
در این شبکه با افراد مختلفی آشنا شدم. در میان آنها پسر جوانی که خود را دانشجو معرفی میکرد توجه را جلب کرد. وقتی او با چربزبانی به من ابراز علاقه کرد ناخواسته در دامی که برایم پهن کرده بود گرفتار شدم. با حرفهایش مرا به خود وابسته کرد. آنقدر حرفهای خوب میزد که فکر میکردم او شاهزاده قصههای من است و شوهرم را کاملاً فراموش کرده بودم.
در هر فرصتی با او تماس میگرفتم و با هم ساعتها حرف میزدیم. یک روز او پیشنهاد داد که با هم بیرون برویم. ابتدا ترسیدم اما وقتی احساس کردم ناراحت شده است، پذیرفتم. به اتفاق هم ساعتی را در خیابانهای شهر چرخیدیم، ناگهان او مرا به خانه ویلایی در حاشیه شهر برد. نمیخواستم داخل خانه بروم اما او با اجبار مرا به داخل برد. دیگر فهمیده بودم که در چه دامی گرفتار شدهام اما کاری از دستم برنمیآمد. او تهدید کرده بود اگر به خواستهاش تن ندهم همه صحبتها و عکسهایی که از من دارد را در اختیار خانواده و شوهرم قرار خواهد داد.
او در پایان گفت: اگر مادر و پدرم با من رفیق بودند و به جای کتک زدن و استفاده از حرفهای رکیک که مرا به جنون نزدیک میکرد، تن به ازدواج اجباری نمیدادند، زندگی من اینچنین نبود و چون در خانوده من ایمان و معنویت رنگی نداشت، من به بیراهه کشیده شدم و دوستی از طریق لاین فقط تنهایی مرا پر کرد که اول بهصورت تفننی بود که با هوسرانی شکل گرفت.
ارسال نظر