مادرشوهرم قصد داشت فرزندم را معتاد کند
وقتی فهمیدم همسر معتادم و مادرشوهرم قصددارند فرزندم را معتاد کنند، شبانه از شهرستان فرار کردم و به مشهد آمدم و حدود سه هفته را به سختی در بهزیستی گذراندم چرا که فرزندم را به شیرخوارگاه برده بودند
زن ۲۸ ساله با بیان این که چگونگی آشنایی برای ازدواج ریشه اصلی بدبختی هایم بود و آینده فرزندم نیز در آستانه نابودی قرار داشت، درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: پنج سال قبل در حالی که آخرین ترم تحصیلی را در دانشگاه میگذراندم با «بابک» آشنا شدم و ارتباط عاطفی بین ما نقش بست و به او دل باختم. اگرچه میدانستم این گونه آشناییها فرجامی ندارد، اما باز هم خودم را توجیه میکردم که من میتوانم در کنار او زندگی عاشقانهای داشته باشم.
«بابک» اهل یکی از شهرستانهای خراسان رضوی بود و شغلی هم نداشت. با آن که پدر و مادرم به شدت با این ازدواج مخالفت میکردند، اما من که به قول معروف عاشق شده بودم به چیزی جز رسیدن به بابک نمیاندیشیدم.
بالاخره با اصرارهای من سفره عقد برپا شد و من و بابک ازدواج کردیم، اما وقتی برای آغاز زندگی مشترک به جغتای رفتیم تازه فهمیدم که همسرم نیز در کنار مادرش موادمخدر مصرف میکند، ولی نمیتوانستم چیزی به خانواده ام بگویم. در همین شرایط پدرم برای آن که به دامادش کمکی بکند او را وارد معاملات زمین و مسکن کرد، ولی طولی نکشید که آنها با یکدیگر به اختلاف مالی خوردند و با شکایت بابک، پدرم به یک سال زندان محکوم شد.
از آن روز به بعد همسرم ارتباط من با خانواده ام را قطع کرد و اجازه نداد به دیدار آنها بروم. حتی زمانی که فرزندم در بیمارستان متولد شد، «بابک» اجازه حضور مادرم در بیمارستان را هم نداد. خلاصه روزهای سختی را میگذراندم، ولی باز هم برای حفظ زندگی ام این گونه ناملایمات را تحمل میکردم، اما وقتی دیدم مادر شوهرم با هر بار گریه فرزندم به او موادمخدر میدهد تا گریه نکند و آرام بگیرد دیگر نتوانستم این موضوع را تحمل کنم چرا که همسرم نیز با مادرش همراهی میکرد.
آنها حتی گوشی تلفن مرا گرفته بودند تا با کسی تماس نگیرم. در این شرایط سعی کردم از همسرم شکایت کنم، اما یکی از افرادی که در مسیر ثبت شکایت نقش داشت و با خانواده همسرم آشنا بود، بلافاصله ماجرای شکایت مرا به آنها اطلاع داد به همین دلیل همسرم و مادرش مرا به خانه بردند و بسیار محدودم کردند تا دیگر نتوانم از خانه بیرون بروم، ولی من در یک فرصت مناسب فرزندم را برداشتم و به خانه برادرم در مشهد آمدم سپس از طریق اورژانس اجتماعی به بهزیستی منتقل شدم، اما آن جا نیز روزهای سختی را میگذراندم چرا که فرزندم را به شیرخوارگاه فرستاده بودند. بالاخره بعد از گذشت سه هفته از این ماجرا پدرم به مشهد آمد و با دستور دادگاه مرا تحویل گرفت.
ارسال نظر