روایت تلخ از شهری که روسها به خون کشیدند
به بوچا رسیدهام؛ شهر آتش و خون. هنوز هم گورهای جمعی در بوچا کشف و باز میشود. هنوز هم آثار جنگی که ادامه دارد را میشود دید و بر آن گریست.
سرباز میگوید: «از حیاط کلیسای سنتاندرو در مرکز شهر جسد دهها نفر بیرون آورده شده است. میتوانی کیسههای سیاهی را ببینی که خانوادههای ما در آنها آرمیدهاند....»
به بوچا رسیدهام؛ شهر آتش و خون. هنوز هم گورهای جمعی در بوچا کشف و باز میشود. هنوز هم آثار جنگی که ادامه دارد را میشود دید و بر آن گریست.
تا به حال قدمهایم را تا به این اندازه محتاطانه بر نداشته بودم. هر قدم اشتباه میتوانست به قیمت جان اطرافیانم تمام شود. مه و دود همه جا را فراگرفته است. گویی کابوسی را میبینم که به نظر رویت نسخهای از آخرالزمان است. یک خیابان که انتهای آن به ابدیت میرسد.
ساختمان سالمی وجود نداشت و مکانهای قابل سکونت انگشتشمار بودند. حالا فقط تکههای آهنهای زنگزده در خیابان قابل مشاهده بود. بوی نا و سکوت ممتدی که گاه پرواز پرندهای آن را میشکست خبر از وقوع یک فاجعه شوم و عظیم در یک شهر کوچک میدادند. درختان به جای ریشه در خاک، در وسط خیابان آواره بودند. اثری از زندگی نبود. فقط ماموران آتشنشانی و ارتش...
کسی مواظب کسی نبود. همه ترسیده بودند و در توهم وقوع دوباره یک فاجعه بودند؛ همه به دنبال جلوگیری از فجایع بیشتر بودند.
بله، این متن روایتی از شهر جنگزده و مصیبتزده بوچا است. شهری که دیگر شهر نیست و تبدیل به خرابهای شده است.
آرامآرام که گوش میسپاری صدای گریههای کودکانی که دفتر نقاشیهایشان را نصفه رها کرده و گریختهاند و بچههایی که دیگر نیستند را میشنوی. انگار انعکاس صدایشان در لابهلای دیوارهای مخروبه شهر مانده است.
در میان خرابهها قدم میزنم و گاه نگاهم با نگاه تلخ مردم بازگشته به شهر گره میخورد. از کسانی که در آن حوالی پرسه میزنند میپرسم به کدامین گناه؟ با کدامین دشنه و گلوله و رگبار؟ و چرا؟
اما اینجا هم هوا بس ناجوانمردانه سرد است و سرها در گریبان. چهرهها مغموم، دلها افسرده و زبانها بند آمده...
بهتم آنقدرها هست که گاه دستی به دیوار بگیرم و قدری تامل کنم و هیچ نبینم. خانه به خانه پیش رفتم. با خود گفتم حتما در خیابان بعدی یا خانه بعدی اوضاع کمی بهتر است. اما ای کاش وارد خانه مردم نمیشدم. هیچ چیز سر جای خودش نیست. مبل و صندلی که سهل است، زمین در زیر پای ساکنین دهان باز کرده.
خانههای ویرانه با خرده وساِیلی مختصر که سربازان ارتش متخاصم روی دیوار آنها با اسپری قرمز نوشته بودند که: «اینجا متعلق به ما است و شما باید بروید»... فکر کنید به خانه شما آمدهاند و به زور از شما میخواهند که از خانه خودتان بیرون بروید! شما میروید یا میمانید؟
به محل کشف گور دستهجمعی میروم. پاهایم سست شده است. چه خوب که دیر آمدهام و آن دهها جنازه در هم کوبیدهشده و خونآلود را ندیدم. همان جنازههای که بدون مقاومت معدوم شده بودند.
چند روز پیش که وارد اوکراین شدم، آندری نبیتوف، رییس پلیس منطقهای کییف، پایتخت اوکراین در بیانیهای اعلام کرده بود که ۴۰ جسد پیدا شده در یک گور دستهجمعی در شهر بوچا متعلق به غیرنظامیان است. نبیتوف با اشاره به اینکه ارتش روسیه مرتبا علیه غیرنظامیان در بوچا تیراندازی کرده و برخی از این افراد در نتیجه این تیراندازیها کشته شدهاند، گفته بود: غیرنظامیان زن و مرد ۴۰ تا ۶۰ ساله نیز در میان کشتهشدگان وجود دارند که هیچ مقاومتی نشان ندادهاند.
حالا دیگر کارشناسان پزشکی قانونی و جرمشناسی اجساد را مورد بررسی قرار داده و نظر خود را ثبت کردند.
یکی از سربازها که با او همکلام شدهام، میگوید زخمهای گلوله روی سر و اعضای بدن اجساد نشان میدهد که بسیاری از غیرنظامیان بر اثر شلیک گلوله خودکار یا اسلحه تک تیراندازها جان خود را از دست دادهاند. کاش به آن منطقه نمیرفتم.
این شهر کوچک ۳۶ هزار نفری اکنون تقریبا خالی از سکنه است. دسترسی به این شهر دیگر سخت شده زیرا راههای ارتباطی مسدود است و ارتش و نیروهای امدادی ۲۴ ساعته در حال خاکبرداری و ساختوساز برای بازگشت به شرایط عادی هستند. همه در التهاب اینکه نکند گور دستهجمعی دیگری در راه باشد و هست، هست، هست...
به خانهای رفتم. ورودی در خانه یک مین خنثی نشده بود که ارتش اوکراین درخواست کرد که به آن نزدیک نشویم. وارد خانه شدیم بوی سوختگی در تمامی مناطق خانه قابل استشمام بود. صاحب خانه و خانوادهاش در ورودی در خانه که حیاط کوچکی هم داشت بهتزده به ما نگاه میکردند. البته نگاهشان به ما بود اما حواسشان جای دیگر، درست مثل وقتی که به مناطق زلزلهزده ایران میرفتم...
پارکینگ این خانههای کوچک در ورودی درب خانه و در داخل حیاط طراحی شده است و به محض ورود با لاشه سوخته ماشین صاحب خانه روبرو شدیم. از او با زبان انگلیسی پرسیدم که آیا با ما مصاحبه میکند او هم در جواب دست راست من را گرفت و با سرعت مرا به داخل خانه برد. گویی به من میگفت که این وضعیت آیا نیازی به مصاحبه دارد همهچیز عیان است خودتان ببینید.
راست میگفت چیزی برای گفتن نبود زیرا چیز خاصی از خانه او باقی نمانده بود. دود بود و سیاهی و لوازم تکهتکه شده.
هنوز هم از آن خیابان جسد بیرون میآوردند. باورکردنی نیست. درهای یخچال خانه باز بودند و تمام مواد غذایی به بیرون ریخته شده بود. مثل اینکه چند نوجوان نابالغ به پیکنیک آمده و همهچیز را به هم ریخته باشند.
این شهر کوچک شمال غربی کیف حالا میتواند دیگر بخشی از نقشه نباشد اما مردم این شهر و تمام کسانی که ماندهاند روحیه بالایی دارند و امیدوارند با مقاومت، تغییر ایجاد کنند. همانطورکه تا الان این کار را کردهاند.
سربازها میگویند ارتش پوتین اکنون خیلی به دوست صمیمیاش در شمال اوکراین و مرز بلاروس نزدیک است و از قسمتهای شمالی اوکراین خارج شده است.
صاحبخانه به من میگوید این مردم حتی یادشان رفته است که عکسهای یادگاریشان را با خود ببرند عکسهایی که هر کدام بازگوکننده خاطراتی عمیق و جانکاه هستند. اما ما به خانه بازمیگردیم و اکنون بسیاری در راه بازگشت هستند و دشمن از اینجا گریخته است... او به آرامی گلدان اتاقش را که گلی قرمز رنگ دارد آب میدهد. به نظرم گل لاله است.
خداوند قطعا از روسیه راضیه وتازه از کجا معلومه که کار خود اوکراینیها نباشه بعدش مغزی که شیفته غربیهاست وآرزو میکنه که کاش مادرش زیر یک چشم آبی غربی خوابیده بو دحاضر نیست حقیقت را ببینه