رازهای ناگفته از ماموریت سخت حاج احمد متوسلیان در لبنان
از حاج احمد میپرسند که چه نامی برای خود انتخاب کنیم. او پاسخ میدهد که بهترین نام حزبالله لبنان است. حاج احمد این نام را برگزید و همه از آن خوشحال شدند و تکبیر گفتند. او به ما گفت که باید به این حزبالله آموزش نظامی بدهید. ما حدود ۵ ماه پس از اسارت حاج احمد در سوریه و لبنان ماندیم و وظیفهمان آموزش این افراد شد.
در تابستان ۱۳۹۵ و پس از تماشای فیلم «ایستاده در غبار» محمدحسین مهدویان که در مورد احمد متوسلیان (فرمانده تیپ محمدرسولالله) بود، با سردار عباس برقی، از سرداران ارشد سپاه پاسداران در پادگان ولیعصر به گفتوگو نشستم؛ کسی که در ۲۱ سالگی از بسیج آموزش و پرورش ساوه به مریوان اعزام شد و برای نخستین بار احمد متوسلیان را در همانجا دید و تا لحظهی آخری که متوسلیان به آن سفر بیبازگشت رفت در رکاب فرماندهاش بود. پس از آن او همچنان در سوریه و لبنان ماند و کار آموزش نظامی نیروهای حزبالله لبنان را ادامه داد. بخشی از ماجرای احمد متوسلیان در فیلم «ایستاده در غبار» نیز به روایت او بود. امروز با پس از گذشت ۸ سال از آن مصاحبه و با حملهی بیرحمانهی رژیم غاصب صهیونیستی به «ضاحیه»ی بیروت که روز گذشته (ششم مهر ۴۰۳) رخ داد، به نظر مروری بر بخشهایی از آن گفتوگو (منتشرشده در سایت تاریخ ایرانی ۲۹ تیر ۱۳۹۵) که مربوط به حزبالله لبنان است خالی از لطف نیست.
در قسمتی از فیلم [ایستاده در غبار] میبینیم زمانی که محسن رضایی، فرمانده سپاه فرمان میدهد که متوسلیان همراه نیروهایشان به جنوب عزیمت کند، حاج احمد ناراحت میشود. حاج احمد با این شیفت جنگ از غرب به جنوب مخالف بود؟ اگر نه دلیل ناراحتیاش از این دستور چه بود؟
نه مخالفتی نداشت. دلیل ناراحتیاش هم این بود که ایشان کشته مرده کردستان بود و با کردستان عجین شده بود. فکر میکردیم ما را برای یک عملیات به جنوب میبرند. حاج احمد هم همینطور فکر میکرد، بنابراین آن شب همه ما را جمع کرد و گفت: «ما میرویم جنوب یک عملیات که انجام دادیم به مریوان برمیگردیم، کار اصلی ما در کردستان است و باید به کردها خدمت کنیم.» وقتی به جنوب رفتیم، تیپ محمد رسولالله تشکیل و عملیات فتحالمبین به خوبی انجام شد. پس از آن به فاصله خیلی کوتاهی ـ در حدود ۲۵ روز ـ به ما گفتند سریع برای فتح خرمشهر آماده شوید. پس از آن نظر حاج احمد این بود که بعد از فتح خرمشهر به کردستان بازمیگردیم که برنامه سفر به لبنان پیش آمد که اصلاً در ذهن هیچ یک از ما معقول نبود، اما چون دستور بود رفتیم.
یعنی متوسلیان مخالف اعزام بخشی از نیروهایش به لبنان بود؟
حاج احمد در ابتدا خیلی ناراحت بود، میگفت تیپمان از هم پاشید، نصفش در جنوب، نصفش در کردستان و نصفش در تهران.
پس چه شد که با سفر به لبنان موافقت کرد؟
حاج محسن رضایی به حاج احمد دستور میدهد و میگوید شورای عالی دفاع چنین تصمیمی گرفته است. حاج احمد میپرسد: «این حرف چه کسی است؟ شما یا شخص دیگری؟» منظورش این بود که اگر حرف شماست نمیروم، یعنی شما در ردهای نیستی که به من بگویی به سوریه بروم. حاج محسن در پاسخ میگوید: «شورای عالی دفاع چنین تصمیمی گرفته است، اگر میخواهی تو را پیش رئیس شورا ببرم؟» میگوید: «ببرید.» من در آن زمان جنوب بودم و این روایت را از زبان آقای کاظمی که در تهران بود شنیدم. ایشان میگفت: «رفتیم ستاد مشترک سپاه، حاج محسن داشت با بنز سپاه از ستاد بیرون میآمد، حاج احمد را سوار ماشین کرد و به محل کار آقای خامنهای برد.» آقای رضایی بعداً در خاطراتش تعریف میکند: «... وقتی خدمت آقای خامنهای رسیدیم، ایشان رو کرد به حاج احمد و گفت خدا تو را دوست داشته و تو اولین سرباز ایرانی هستی که برای جنگ با اسرائیل میروی. آماده شوید و بروید، شورا اینگونه تصمیم گرفته است. حاج احمد در حضور آقای خامنهای رو به قبله دستهایش را بالا برد و گفت خدایا شکرت که خواستهی من را عملی کردی و من را به آرزویم رساندی.» وی ادامه میدهد: «سه چهار سال بعد از اسارت حاج احمد، هر وقت من خدمت آقای خامنهای رسیدم، ایشان میگفتند: «آقا محسن یادت هست آن روز حاج احمد دستهایش را بالا برد، مثل اینکه میدانست قرار است چه اتفاقی بیفتد.»
حضرت امام در جریان تصمیم شورای عالی دفاع نبودند؟
خیر، دلیلش هم این بود که حالشان خوب نبود، ناراحتی قلبی داشتند. آقای خامنهای ـ رئیسجمهور ـ رئیس شورای عالی دفاع بودند، تمام مسئولان نظام مثل رئیس ستاد کل، فرمانده سپاه، وزیر دفاع و... نیز در این شورا تصمیمگیر بودند. شهید صیاد شیرازی در خاطراتشان میگویند: «من خدمت حضرت امام رسیدم که گزارش نیروهای سوریه را بدهم... حضرت امام همه را گوش کردند و بعد به من گفتند: آقای صیاد صحبتتان تمام شد؟ گفتم بله، گفتند: اگر در آنجا خون از دماغ یکی بیاید من نمیپذیرم، شما را گول زدهاند، سریع نیروها را جمع کنید بیاورید ایران، شما در جنگ هستید بعد یک تیپ قوی مثل تیپ حاج احمد را کشاندهاند بردهاند آنجا!»
و این جمله معروف حضرت امام که فرمودند «راه قدس از کربلا میگذرد» مربوط به همین زمان است؟
بله، پس از این فرمایش امام، حاج احمد همه ما را در مسجد اردوگاه زبدانی جمع و سخنرانی کرد. سپس فرماندهها را در اتاق خودش جمع کرد و گفت: «امام دستور داده باید برگردیم، این عربها مرد جنگ با اسرائیل نیستند.» ما هم بهتنهایی و بدون پشتیبانی نمیتوانستیم کار کنیم. چون سوریه اجازه نمیداد، ما هر کاری میخواستیم بکنیم میگفت نه.
مستندی از شبکه دو به نام «روایت ناتمام» پخش شد که محسن رفیقدوست، وزیر سپاه در آن از استقبال خوب سوریها از نیروهای ایرانی در اردوگاه زبدانی گفت در حالی که روایات دیگر از سردی این استقبال و حتی سخنان سرد رفعت اسد، برادر حافظ اسد، در برخورد با نیروهای ایرانی حکایت دارند.
آقای رفیقدوست درست میگویند. فرمانده ارتش سوریه برای استقبال جلوی هواپیما آمد، ولی به جز ما چند کشور دیگر مثل لیبی، مصر و... هم قرار بود نیرو بفرستند. قرار بود ما با هم در سوریه جمع شویم و یک پادگان در سوریه و یک پادگان در بیروت داشته باشیم و جنگ را آغاز کنیم. آنها نیامدند، ما هم که آماده بودیم بهتنهایی با اسرائیل بجنگیم، کمکمان نکردند.
مگر سوریه از شما درخواست کمک نکرده بود؟ پس چرا اجازه عملیات به شما نمیداد؟
به محض اینکه وارد سوریه شدیم، اسرائیل به صورت یکجانبه اعلام آتشبس کرد؛ یعنی ما جنگی نداریم و همانجایی که هستیم میمانیم و در بلندیهای جولان ماندند. وقتی سوریه دید آتشبس شده است دیگر نمیتوانست بجنگد، ولی آتشبس اسرائیل دست خودشان بود، هر وقت میخواستند میزدند و هر وقت نمیخواستند نمیزدند.
یعنی یکی از دلایل این آتشبس ورود نیروهای ایرانی به سوریه بود؟
بله، اصلاً از فردای ورود ما رادیوهای اسرائیل اعلام آتشبس کردند و حتی اعلام کردند که شما ارتشیهای ایران به چه حقی وارد لبنان شدهاید، هدفتان این است که آمدهاید لبنان را برای خودتان مصادره کنید و به این ترتیب ما را پیش مردم بد معرفی کردند. نیروهای سوریه هم هیچ کمکی نکردند. حتی یک روز هواپیمای اسرائیل آمد پایگاه سوریه را بمباران کرد. حتی یک موشک سام که ردخور ندارد هواپیما را بزند، شلیک نشد. همینطور ایستادند، نگاه کردند و اسرائیلیها هم پایگاه را زدند و رفتند. خون، خون حاج احمد را میخورد که چرا نزدید، سوریها پاسخ دادند که ما زیر نظر شوروی هستیم و شوروی اجازه نمیدهد، موشکهایشان همه متعلق به شوروی بود. شما ببینید چقدر بدبختی و بیچارگی!
جریان سخنرانی رفعت اسد چه بود؟
رفعت اسد در جمع بچههای ما سخنرانی کرد. حاج احمد در این زمان تهران بود، وقتی به سوریه برگشت، از یک چیز خیلی شاکی شد، یک جمله رفعت اسد این بود که میگفت: «حکومت بعث ما بعث عراق نیست، بعث ما بعث پیغمبر است.» حاج احمد خیلی ناراحت شد به طوری که در صحبتهایش گفته بود: «این چه بعث پیغمبری است که شما نمازخانههایتان کمتر از روسپیخانههایتان است.» نکتهی بعدی که خیلی ایشان از آن شاکی شد این بود که در آن مراسم، عکس حافظ اسد را در یک طرف صبحگاه گذاشته بودند و عکس امام را در طرف دیگر. حاج احمد خیلی ناراحت شد و حرفش این بود که: «حافظ اسد بیخود کرده خودش را همپایهی امام ما قرار داده، حافظ اسد کجا، امام کجا! امام رهبر شیعیان دنیاست در حالی که بشار اسد خودش است و کشورش، اینجا باید عکس آقای خامنهای رئیسجمهور ما گذاشته میشد؛ چون حافظ اسد رئیسجمهور است و نه رهبر.» و گفت: «اینها مرد جنگ نیستند، امام دستور داده است ما باید برگردیم.» و تصمیمگیری شد که چه کسانی برگردند و چه کسانی بمانند. نظر ایشان این بود که اگر همه برگردیم خیلی بد میشود، اگر برگردیم میگویند ترسیدند و فرار کردند و با این استدلال یکسوم افراد را برای ماندن انتخاب کرد. بنده هم جز یکی از کسانی بودم که باید میماند.
وقتی سوریه به شما اجازه ورود به جنگ با اسرائیل را نمیداد، شما برای چه کاری ماندید؟
ما قرار شد بمانیم و کار تبلیغاتی و آموزشی انجام دهیم. چون آن زمانی که ما وارد سوریه شدیم، گروه «امل» بهترین گروه مخالف اسرائیل در لبنان بود. این گروه با حضور ما در آنجا دو دسته شدند: یک دسته رفتند و دیگر با نیروهای ایرانی همکاری نکردند و عدهای هم ماندند، آقای سید عباس موسوی رحمهالله علیه و آقای حسن نصرالله عزیز هم جزء گروهی بودند که ماندند. جلسهای در بعلبک تشکیل شد که من در آن حضور نداشتم. آقای منصور کوچکمحسنی در آنجا حضور داشتند و برایم توضیح دادند. در آن جلسه اینها گفته بودند حالا که ما ماندهایم باید یک سازمان تشکیل دهیم و یک اسم و برندی داشته باشیم. از حاج احمد میپرسند ما چه اسمی برای خودمان بگذاریم، حاج احمد میگوید بهترین اسم حزبالله لبنان است. اسم را حاج احمد انتخاب کرد، همه خوششان آمد و تکبیر گفتند. حاج احمد به ما گفت شما باید به این حزبالله آموزش نظامی دهید. ما حدود ۵ ماه بعد از اسارت حاج احمد در سوریه و لبنان ماندیم و کار ما آموزش اینها شد؛ یعنی ما اکنون نصرالله و حزبالله را مدیون حاج احمد هستیم. اگر حاج احمد نبود، این اسم را نمیگذاشت و اگر به ما نمیگفت به اینها آموزش دهید، حزبالله آنچه امروز هست، نبود.
... وقتی حاج همت و دیگر فرماندهان سپاه در سوریه خبردار شدند که حاج احمد اسیر فالانژیستها شده واکنششان چه بود؟
سعی کردند مسئولین سوریه را راضی کنند که عملیاتی انجام بدهند و چند اسیر بگیرند که بتوانند با حاج احمد و همراهانش معاوضه کنند؛ ولی متأسفانه مسئولین سوریه اجازه ندادند و نهایتاً برادرانی که قرار بود با حاج احمد به ایران بیایند به طرف ایران حرکت کردند، ما نیز به مدت ۵ ماه ماندیم و دستور حاج احمد را اجرا کردیم.
ارسال نظر