نرخ ریسک بر سر جان؛ ۳۰۰ هزار تومان!
سرنوشت شان با سوخت بری گره خورده. سرنوشتی عجین شده با بوی گازوییل و جادههای باریک کوهستانی. مدرسه رفتن جزو خاطرات دورشان است. خاطرهای به جا مانده در پنج یا شش و شاید هم در همین دو سال پیش. کرونا این کودکان را هم خانهنشین کرد.
اتوبوسها از شیراز و کرمان و... جاده را زیر پا می گذارند برای رسیدن به زاهدان. زمانی هیاهوی مسافران سکوت جاده را میشکند. گاهی هم صدای لاستیک هایی که کشیده می شوند روی جاده و ترمزهای هرازگاهی تنها صدای جاده است که راننده را هوشیار نگه میدارد. از هر کجا که آمده باشند، مقصد زاهدان است. بار ممنوعه به مقصد میرسد برای شروع سفری دیگر. یکی از بندرعباس آمده، دیگری از شیراز و آن یکی از کرمان.
و اما بار ممنوعه زمانی راه «زرآباد» را در پیش میگیرد برای رسیدن به «چابهار» و بعد گذشتن از مرز. گاهی اوقات هم مسیرش میافتد سمت «سراوان» و بعد «خاش». البته مقصد همه یکی است چه از «زرآباد» آمده باشند، چه «سراوان»؛ پاکستان.
سیزده ساله بود که تن به سرنوشتش داد و حالا در ۱۷سالگی از سوخت بری در «کلهگان» و «جالق» میگوید. «هادی» صبحها سر کلاس درس حاضری میزد و شبها میشد سوختبر. «دیدم پدرم در این کار است، من هم آمدم.» زنگ مدرسه ساعت ۱۱ راهی خانهاش میکرد؛ لقمهای نان و کمی استراحت و بعد استارت زدن زامیاد. «از مدرسه که تعطیل میشدم، میرفتم سراغ قاچاق.»
هیچوقت شاگردی نکرد و از همان روز اول خواست آقای خودش باشد برای سود بیشتر. «بار اول خیلی میترسیدم. زامیاد را قرضی گرفتم و با ۱۱بشکه از سیبسوران رفتم سمت مرز.» تجربه اولش را با یکی از دوستانش از سر گذراند. «راه را بلد نبودم او جلو رفت من هم پشتسرش.»
قولوقرارش با فروشنده ماشین شش ماهه بود. «ماشین قرضی گرفتم. گفتم شش ماهه پولش را میدهم.» بشکهای را ۳۰۰هزار تومان خرید و نرخش را لب مرز بشکهای ۴۰۰هزار تومان تعیین کرد. «نتوانستم قسطش را بدهم، ماشین را فروختم.»
سوختبری؛ ترافیک و دردسرهای راه و دزدهای در کمین
هفت کلاس بیشتر نخوانده و حالا پشیمان از درس نخواندن است. «۱۵-۱۰ نفر از بچههای قوم و خویشهایمان هستیم که میرویم سوختبری.» شاید روزگاری سوختبری سوده بود اما حالا نه. «مردم از هر کجا میآیند. از طرفهای زاهدان و خاش.» آمار سوختبرها بالا رفته و حالا در مرز ساعتها در ترافیک میمانند. «ماشینهایی که برمیگردند آمار کمین نیروهای انتظامی را میدهند.»
«هادی» در همان ۱۴-۱۳سالگی دو روز را دور از خانه گذراند. دو شبانهروزی که کنار ماشین خرابش سپری شد. «نزدیک مرز بودم، آنتن هم نداشتم خبر بدهم.» بعد از دو روز گذر ماشینی به آنجا افتاد. «برگشتم وسیله خریدم و بردم ماشین را درست کردم و دوباره رفتم مرز برای تحویل بار.»
در کنار خطر راه و چپکردن ماشین، دزدها هم هستند. «هم پاکستانیاند، هم ایرانی. دزدهایی که گاهی طمع پول نقد دارند و زمانی چشم میدوزند به بار سوختبرها. «بعضیها ماشین را میبرند. مقاومت کنی، میکشند.» و اما «منصور» با آمدن کرونا قید درس و مدرسه را زد. «قبل از کرونا هم میرفتم سوختبری.»
کرونا بهانه خوبی بود برای او که دل خوشی هم از درس خواندن ندارد. «درس خواندن را دوست ندارم.» اولینبار شاگرد عمویش شد تا راهورسم سوختبری را از بَر کند. «الان رانندهام. ۱۰نفری میشویم که بعد از کرونا مدرسه نرفتیم.» سوختبری اینجا کاروکاسبی موروثی است. پدر، برادر، عمو و دایی همگی سوختبرند. «هر بار چند تا ماشین با هم همراه میشویم، میرویم مرز.»
تانکرها هم هستند؛ تانکرهایی با بوی بنزین. از تهران، مشهد، کرمان و شهرهای دیگر میآیند. خطر را به جان میخرند برای رسیدن به زاهدان و ایرانشهر. شاید هم ۱۴ساله بود که پشت به مدرسه کرد و رفت تا زنده ماندن را میان جادهها تمرین کند. ۱۵سال از آن تصمیم «ابراهیم» میگذرد. «درس خواندن فایدهای نداشت. بعضیها خواندند بیفایده بود.»
دخلوخرج خانه پدری «ابراهیم» هم مثل بسیاری از همسایگان همخوانی نداشت. «پدرم بیکار بود برای خرجی رفتم سوختبری.» استرسها و بالا و پایین تمام این سالها اولین سفرش را از یادش برده. اما این را خوب به خاطر دارد که اولینبار شاگرد پسرداییاش شد. «یهکم بزرگتر از من بود.» از همان اولین سفر این را هم به خاطر سپرد که از «سراوان» رفتوآمد کند برای کاروکاسبی ممنوعهاش. «از طرف سیبسوران خوب نیست، سراوان بهتره.»
«سوخت را بچهها میآورند؛ زیاده. هم تانکرها و هم اتوبوسهای مسافربری.» فرقی ندارد کالای ممنوعه با تانکر آمده باشد یا اتوبوس، قولوقرارشان با مَندیهاست. مندیها خریداران سوختی که قاچاقی سوار بر تانکر یا اتوبوسهای مسافربری میرسند زاهدان. «آنها به مَندیها میفروشند، ما از مندیها میخریم.»
بنزین یا گازوییل از راه رسیده لیتری ۶هزار تومان پای «ابراهیم» و بقیه نوشته میشود. «مرز ۷هزار تومان گاهیاوقات هم ۷هزارو۵۰۰ تومان میفروشیم.» اصل سود بیدردسر نصیب مَندیهاست؛ واسطه میان سوختبران بینشهری و سوختبرانی که دل به کوه میزنند برای رسیدن به پاکستان.
دوسال شاگردی حالا از «ابراهیم» راننده خبرهای ساخته. «الحمدلله الان رانندهام.» شاگردی را با نرخ ۲۰هزار تومان برای هر سفر پشتسر گذاشت. حالا که راننده شده برای ۳۰۰هزار تومان جانش را کف دست میگیرد برای نان درآوردن. باقی سود بعد از مَندیها نصیب صاحبان سوخت و بعدش صاحب زامیادها میشود. «بعضیوقتها سود صاحب سوخت صدهزار تومان است یک روز یک میلیون، یک روز هم هیچی.»
همهچیز به نرخ بنزین و گازوییل لب مرز بستگی دارد. «بعضی وقتها نرخ یکهویی میافتد و یک موقعی بالا میرود.» نرخ که کف را میزند، مسافران ماجراجوی بمبهای متحرک لب مرز اتراق میکنند. «صددرصد میمانیم تا نرخ بالا برود. دوهفته هم شده، ماندیم مرز.»
گازوییلکشی؛ کاروکاسبی موروثی
تاریکی با سرنوشتشان یکی شده؛ مجالی برای دل زدن به جاده. سوییچ را که میچرخانند خطرکردن شروع میشود. «از خانه بیرون میرویم خودش خطر است.» هر روز یک حادثه شبشان را روز میکند. یک روز دزد به یکی از سوختبرها دستبرد میزند و زمانی ماجرا به چپکردن یکی از ماشینها ختم میشود. «چندین نفر جلوی چشمانم آتیش گرفتند.»
هر حادثهای کمی ترس میاندازد به جانشان اما چارهای جز ادامه نیست. «مجبوریم. اینجا کار نیست. روزگارمان همین است.» سالها هم سوختبر باشند پساندازی در کار نیست برای خرید یک زامیاد. «راه زیاد نیست. دو راه بیشتر نداریم که دولت آن را هم بسته. نرخ هم پایین آمده. این همه خطر نمیارزد اما بچههایم گرسنهاند.»
چندصباحی است راه بر نیسانها بسته شده و موتورها جور نیسانها را میکشند. «ابراهیم» و خیلیها دیگر هراس دزدها را دارند. همانهایی که هفته پیش چهار نفر را برای ۴۰۰هزار تومان کشتند. «امسال دزد زیاد شده.» تعقیبوگریز دزدها برای او به خیر گذشته. «مال ایراناند از بچههای همین سراوان.»
از همان چند سال پیش که سوختبر شدند، خطر را به جان خریدند. «بیشتر همکلاسیهایم سوختبر شدند. خیلی از دوستانم را در سوختبری از دست دادم. یکی را همین سال گذشته از دست دادم.» پسرها از فردای سوگ پدر یا ازکارافتادگیاش گازوییلکش میشوند، کاری به قیمت جان. «بچههایم الان کوچیکاند. دخل نمیرسد آنها هم باید بروند راهی ندارند. باید این کار را انجام بدهند.»
ارسال نظر