گزارش میدانی صمت از دستفروشان خیابان انقلاب
یاران بـاوفـای یار مهـربان
حوالی غروب است. کمی از توفان ظهر کم شده و حالا فضای آرامتری برای پیادهروی وجود دارد. از خیابان ولیعصر به سمت خیابان انقلاب میروم و در طول مسیر نگاهی به دستفروشهای همیشگی با آن اصطلاحات مخصوص خودشان میاندازم.
به مقصد میرسم؛ خیابان انقلاب. جمعیت خیابان انقلاب بیشتر از خیابان ولیعصر بهنظر میرسد. جوانان بیشتر به چشم میآیند. از حق هم نگذریم خیابان انقلاب فضای خوبی دارد برای خاطرهسازی دوران جوانی. بوی پیراشکی گرم مشامم را مینوازد و آن طرف خیابان نورهای سبز و قرمز میرقصند. کتابفروشیها به یکدیگر چسبیدهاند و هر کدام کتابهای خاص خود را دارند که این تفکیک با بنرهای زرد رنگ یا تابلوهای الکتریکی مشخص میشود؛ از کتابهای دست دوم تا کتابهای تخصصی رشتههای دانشگاهی. صمت در این گزارش میدانی پای حرف دستفروشهای کتاب خیابان انقلاب نشسته تا اوضاع اقتصادی و وضعیت فروش آنها را بررسی کند.
آدمهای دوستداشتنی خیابان انقلاب
جنس آدمهای خیابان انقلاب برای من خاص است. هر کدام شان را با تفاوت در ظاهر و عقایدشان دوست دارم؛ از پسرک جوانی که مشخص است در ابتدای راه است و بهخاطر تحصیل به تهران آمده تا دخترانی که برای جمع شدن در یکی از کافههای انقلاب در پیادهرو قدم میزنند. با عبور از روی خطکشی عابر پیاده خودم را به قسمت کتابفروشیهای آن طرف میدان میرسانم. چند جوان در مقابل پیراشکیفروشی کنار میدان جا خوش کردهاند و پیراشکی گرم میخورند و گپوگفتی میکنند. برخی نیز قهوههای خود را از فروشگاهی در مترو انقلاب خریده و قهوه بهدست وارد خیابان انقلاب میشوند. به فاصله چند قدم از هم جوانانی کم سن و سال با تابلوهایی ایستادهاند و داد میزنند: «پایاننامه»؛ هرچند به آن فریاد بسنده نمیکنند و در گوش هر کس که از کنارشان عبور میکند میگویند: « خانم، آقا، پایاننامه» هر طرف را که نگاه میکنم، جوانان بیشتر به چشمم میآیند، بهویژه زوجهایی که عاشقانههایشان به چشم میآید. انگار عشق آنها همدم خوبی برای سنگفرشهای خیابان انقلاب شده است. شاید دلیل حضور گلفروشهای کنار خیابان انقلاب نیز همین جوانان باشند. در این خیابان برخی گوشهایشان را با آهنگ موردعلاقه خود پر کرده و دور از هیاهوی خیابان انقلاب در حال قدم زدن هستند؛ گویی در عالمی دیگر سیر میکنند. برخی نیز با کاغذی در دست قدمهای تندی برمیدارند و چشمشان تنها به تابلو مغازهها است تا کتاب موردنظر خود را پیدا کنند و بروند. گوشهای دیگر برخی منتظر رفیق صمیمی خود هستند تا با او در خیابان انقلاب قدم بزنند و در یکی از کافههای این خیابان نفسی تازه کنند. اصلا خیابان انقلاب برای بسیاری از افراد پاتوقی است تا پیادهروی کنند و کتابهای جدید را ببینند. اما حساب و کتاب عدهای با همه فرق دارد. منظورم همان کسانی است که تکهای از وجودشان به کتاب، این یار مهربان وصل است. این افراد کتاب را جزئی از وجود خود میدانند و نخواندن کتاب برایشان عذابی بزرگ است. این افراد وقتی پشت ویترین مغازهها میایستند، ناخودآگاه درباره یکی از کتابهای داخل ویترین با بغلدستی خود وارد مکالمه میشوند. معمولا هم در آخر مکالمه اینگونه تمام میشود: «اگه نخوندی حتما بخونش».
لطف بساطیها!
کتابفروشیهای خیابان انقلاب هر کدام بهنوعی خالی است و پاساژها خالی بودنشان از همان دور نیز پیداست، اما در پیادهرو همهمه خاصی برپاست؛ از تابلو بهدستان مغازهها تا شهروندانی که کنار دستفروشها ایستادهاند و هرازگاهی کتابی را از روی بساط برمیدارند و چند ورقی از آن را سرسری میخوانند. دستفروشان خیابان انقلاب درست در مقابل مغازههای کتابفروشی بازاری پررونق ایجاد کردهاند؛ بهطوری که برای بسیاری لطف این خیابان به دستفروشان آن است. البته برخی از آنها کتابهای خود را در پایان ساعت در کتابفروشی روبهروی خود میگذارند. کنجی از این خیابان پارچهای ساده پهن شده و در کنار آن تعداد زیادی کارتن موز قرار گرفته؛ کارتن موز برای نگهداری و حملونقل کتابها بسیار در میان دستفروشان محبوب است. برخی از کتابها در بساط پهن شده قرار دارد و برخی دیگر کلا در کارتنهای موزی هستند. اکثر دستفروشان خیابان انقلاب کتاب میفروشند؛ کتابهای دست دوم، کمیاب، درسی، تخفیفدار و...؛ البته در بین آنها چند دستفروش هم لوازمالتحریر یا تابلو میفروشند. وجود دستفروشان رونقی به این خیابان داده است. انگار دستفروشان راسته انقلاب تلاش میکنند تا نفس یار مهربان قطع نشود. شاید سنگفرشهای خیابان انقلاب به دستفروشان مدیون باشند برای این همه رونق! دستفروشانی که هر زمان رد میشوید تعدادی در مقابل بساط آنها ایستادهاند و کتابها را خوب بررسی میکنند.
محمد و دختر دبستانی او
محمد، مرد جاافتادهای اهل گیلان یکی از دستفروشان خیابان انقلاب است که بساطش قدمتی ۱۵ساله دارد. دختر دبستانی او هر روز بعد از مدرسه که در همان حوالی خیابان انقلاب است به کمک پدر میآید. پدر بستنی پرتقالی برای نرگس خریده تا شاید اینگونه به او یادآور شود که چقدر از وجود او در محل کارش خوشحال است. در حالی که چند نفر در مقابل بساط کتاب او نشستهاند و دارند برخی از کتابها را بررسی میکنند، محمد در فاصلهای دورتر از بساط خود، کارتنهای کتاب را جابهجا میکند. همزمان با این کار جواب سوال زن و مرد جوانی را میدهد که سراغ یک کتاب را از او میگیرند. او همان لحظه تماسی تلفنی میگیرد و به آنها میگوید باید تا فردا صبر کنند تا کتاب را به دستشان برساند. در میان مشغلههایی که دارد کمی با من گفتوگو میکند. محمد پرایدی دارد که بهقول خودش بیش از یک وانت با آن بار جابهجا میکند و در نهایت چیزی برایش نمیماند. به دخترش اشاره میکند و میگوید: «آینده این بچه چطور باید تامین بشه؟ اصلا این بچه خوشبخت میشه؟ با این همه گرونی از پس هیچ خرجی برنمییام.» محمد کمی درباره مشتریهایش میگوید و اظهار میکند: «مشتری ثابت کم ندارم، اما خب زمونه بدی شده، دیگه پولی نمیمونه برای خورد و خوراک جسم، چه برسه به فکر! انقدر کتاب گرون شده که دیگه هیچکس سمتش نمییاد. این چند مشتری ثابت هم اگر قبلا در یک ماه ۳ کتاب میخریدند حالا هر ۳ ماه یک بار هم پیدایشان نمیشود. مشتری میانسال دارم، اما جوانها بیشتر هستند.» از محمد درباره مطالعات خودش میپرسم؛ پاسخ میدهد: « من کتاب میخونم اما نه خیلی. قبلنا خیلی بیشتر میخوندم، الان کمتر شده.» او باز هم از نرخ بالای کتاب گلایه میکند و میگوید: «کاغذ خیلی گرون شده، دیگه حتی برای ناشر هم نمیارزه! شاید بزرگنمایی کنم، اما باور کن یه مافیای بزرگ پشت این گرونیهای کاغذ هست و کار دلالهای ساده نیست.»
عمو محمود خیابان انقلاب
عمو محمود، پیرمردی است که با ظاهری جوانپسند در کنار بساط خود روی صندلی نشسته و وقتی مشتری میخواهد کارت بکشد، عینک تهاستکانی خود را که با بند دور گردنش آویزان است به چشم میزند تا مبادا در وارد کردن رقم اشتباه کند. مشتریهای ثابت او را با نام عمو محمود صدا میزنند و برای خرید کتابها مشورت میگیرند. عمو محمود سرش که کمی خلوت میشود با من گپ میزند.
او اظهار میکند: «فروش دیگه تعریفی نداره. الان بیشترین فروش مربوط به کتابهای انگیزشی و مثبتاندیشی است، بعد رمان و کتابهای ممنوعه. یه زمانی اینجا معروف بود به محل پیدا شدن کتابهایی که نیست. الان هم این جوریه، اما مشتری برای اینجور کتابها کم پیدا میشه.» این دستفروش کتاب از وضع زمانه گله میکند و از گرانیها میگوید و ادامه میدهد: «جوانها زندگی سختی دارند. الان دیگه باید حواس آدم حسابی به خرجش باشه تا مبادا گشنه بمونه. کتابها انقدر گرون شده که خودم خیلی وقتها فقط با این هدف که کتاب خوندن کم نشه به مشتریهام تخفیف میدم.» عمو محمود به گوشی من اشاره میکند و با لحنی دلسوزانه میگوید: «از وقتی این اسباب بازی اومده، با یه دکمه همه چی پیدا میشه؛ دیگه کسی دنبال ورق زدن کتاب نمیره. الان میرن تیکههای کتابهای مختلف رو پیدا میکنن و میخونن.»
او با نقدی به کتابهای چاپشده میافزاید: «ببین دخترم کسی هم که عاشق خوندن کتاب باشه با سانسورهایی که انجام میشه دیگه دلش نمیخواد کتاب بخونه. اصلا محتوای کتاب تغییر میکنه و آخرش میبینی همه چی جابهجا شده.»
ناصر، عشق کتاب
ناصر مردی است که سالهاست در خیابان انقلاب دستفروشی میکند و به قول خودش دیگر مویی سفید کرده است. همچنان که دستگاه کارتخوان ناصر در دستش قرار دارد، با او وارد مکالمه میشوم. با لحنی خودمانی میگوید: «دل خوش سیری چند؟ دیگه کی میاد سراغ کتاب. این روزا درآمدها کفاف هزینههای ضروری رو نمیده؛ اونوقت مردم کتاب بخرن؟ » وسط صحبتهای ما دختری جوان سراغ یک کتاب معروف را از او میگیرد و ناصر سری به جعبههایش میزند. دختر جوان سراغ یکی از رمانها میرود و صفحهای از آن را باز میکند. ناخودآگاه لبخندی بر چهرهاش مینشیند و این رمان را نیز به لیست خرید خود اضافه میکند. سر ناصر که خلوت میشود باز سراغ گپوگفتمان میرویم. او اظهار میکند: « الان این خیابون پر از آدمه، اما ببین دلخوش ندارن که یه لحظه صبر کنن و کتابها رو ببینن. هزار تا گیر و گرفتاری تو زندگیشون دارن، هر کدومشون یه پا قصه هستند. ما قدیمیترها خودمون با کتاب بزرگ شدیم. من ۱۴ سالم بود، کلی مسیر پیاده میرفتم تا به کتابخونه برسم. الان همه چی فرق کرده! من عاشق کتابم و خوندن کتاب منو میبره توی یه دنیا دیگه.» ناصر با گله از قیمتهای بالای کتاب میگوید: «الان دیگه همه چی دست دلاله. دلال کل بازار کاغذ رو گرفته و نمیذاره نوبت به هیچ کس برسه. نرخ کاغذ مث طلا ساعتی شده. یهو تلفن زنگ میزنه میبینی ۵۰ تومن اومده رو هزینه سفارشت. الان بیشترین تقاضا برای کتابهای سیاسی، مذهبی و فلسفی است.» او در ادامه با یادآوری خاطرات گذشته بیان میکند: «پسری از سالها قبل مشتری من بوده که اکنون استاد دانشگاهه و هنوز مشتری کتابهای من. من قد کشیدن خیلی از مشتریهام رو دیدم.»/روزنامه صمت
ارسال نظر