بار مسئولیت سنگین خواهران تنها داماد خانواده را از پای درآورد
سر ناسازگار زندگی
از روزی که آقای م. طاهری همسرش را از دست داد، زندگیاش دیگر به روال سابق برنگشت. به دوش کشیدن بار تنهایی و ناملایمات زندگی با مسئولیت سنگین پدر سه دختر بودن، واقعاً از جای خالی همسر برایش آوار ناسازگاری ساخته بود. دختر بزرگش شوهر کرده بود و شاید تنها دامادش کمی میتوانست جای پسر نداشتهاش را پر کند. اما هر چه بود، از عهده چند و چون هزینهها و خواستههای دو دختر بیمادر برآمدن، برایش هر روز بیش از دیروز کابوس میشد. زندگی و هزینههایش نمیگذاشتند که برای دخترانش هم پدر باشد، هم مادر. آن روز صبح، قلب رنجورش دوام نیاورد؛ از هوش رفتن همان و بخش مراقبتهای ویژه و تمام! اوضاع بد بود، بدتر نیز شد مخصوصاً برای دختران سرآسیمهای که اکنون باید مهیای نبودن پدر میشدند.
کابوسی به نام هزینههای کفن و دفن
دختران و داماد آقای طاهری خودشان را پیدا کرده و نکرده، باید فکری برای هزینههای سنگین کفن و دفن پدر و مقدمات و متعلقات مراسمش میکردند. هزینه زیاد تهیه قبر، چاپ اعلامیه ترحیم برگزار کردن مراسم سوگی آبرومند در کنار جیب خالی، برایشان هزار معمای حل نشده ساخته بود. باید به حال این نامربوطی دخل و خرج، فکری میکردند. داماد خانواده حس مادرخرجی را داشت که از قضا باید پدری قوی میبود. او باید این شرایط را به بهترین شکل مدیریت میکرد؛ چرا که حال و روز همسر و خواهران همسرش بدتر از آن بود که بتوانند فکرشان را برای مدیریت کردن شرایط، جمع و جور کنند. او چارهای جز حذف کردن زواید مراسم نداشت. اما این کار هم تا حدی میتوانست چارهساز باشد. یعنی باز هم دستانش از رسیدن به قله هزینههای سرسامآور این اتفاق کوتاه بود. میتوانست با این و آن مشورت کند. اما مراسم باید آبرومند برگزار میشد و ناله کردن از گرانیِ تدارکات سوگ پیش این و آن، میتوانست باعث آبروریزی شود. آخرین باری که تا این حد ذهنش کوچه بنبست افکارش شده بود، هنگام ازدواجش بود و اکنون تنها داماد خانواده بود که چشم امید و نگاه نگران دخترها را باید چارهجویی میکرد.
عزم جزم تنها داماد
چارهای نمانده بود، داماد خانواده باید تصمیمهای بزرگی میگرفت. مهمتر از تسلی دادن به همسرش، کمر بستن برای انجام دادن صحیح امور مراسم کفن و دفن پدر خانمش بود. در دلش میگفت کاش میتوانست به تعداد کارهای مختلفی که بر سرش ریخته بودند، تکثیر شود! چونکه باید در آنِ واحد، هم برای خرید قبر به بهشت زهرا میرفت، هم تدارک ناهار مراجعین را میدید، مسجد را هماهنگ میکرد و هم برای چاپ اعلامیه ترحیم اقدام میکرد. تازه، به اینها باید خریدهای منزل، امور اداری بیمارستان و پزشکی قانونی، غسل و کفن میت، اجاره کردن صندلی و فرش و تعیین کردن تاریخهای مهم مراسم را هم باید اضافه میکرد. چاپ اعلامیه ترحیم از نظر اطلاعرسانی به آشنایان دور و نزدیک بسیار مهم بود. او با حساب و کتابی سرانگشتی، به این نتیجه رسید که باید هر طور شده از برخی هزینهها میزد. برای این کار، لازم بود کارها را با هزینهها و اولویت اهمیتشان روی کاغذ میآورد. این کار باعث میشد هم چیزی از قلم نیفتد، هم مجبور نباشد به ذهن آشفتهاش یادآوریهای مختلفی را تحمیل کند و اینکه بین مدیریت کردن هزینهها و برگزاری مراسمی آبرومند نوعی تعادل ایجاد کند. عزمش را جزم کرده بود تا با این کار، خودش را اول از همه به خودش اثبات کند. اما باید خیلی حسابشده عمل میکرد.
بهانهای به نام کرونا
در حین نوشتن و فکر، ناگهان قلم را زمین گذاشت. «کرونا! چرا اصلاً حواسم نبود!» تاکنون کرونا را از این زاویه ندیده بود. این بیماری همهگیر حالا برایش مجالی برای نفس راحت کشیدن شده بود. میتوانست تا جاییکه میشد، بیماری را بهانه کند تا از رسومی بکاهد که مستلزم دور هم جمع شدن بودند. در نتیجه، بر روی هزینههای مسجد و تعداد نفرات شرکتکننده برای سرقبری خط کشید. سپس اثر آنها را در هزینههای خوردنیهایی مثل خرما، حلوا، چای، شربت، میوه و ناهار لحاظ کرد. اما کافی نبود، هنوز هم از عهده هزینهها برنمیآمد. باید گزینههای دیگری را در نظر میگرفت؛ مثل خلاصهتر برگزار کردن مراسم هفتم یا پرداخت کردن هزینه کمتر برای آگهی ترحیم. یعنی پرینت سیاه و سفید اعلامیه بهجای چاپ رنگی A4 آن. هر چه باشد، قیمت پرینت سیاه و سفید تا حد معقولی از قیمت چاپ رنگی کمتر بود. از تمام هزینههایی که میشد زد تا بلکه بتواند آنها را با توان مالی خانواده سربهسر کند. برای همین، تصمیم گرفت موجودی خودش و مرحوم را هم تا ریال آخر به حساب آورد.
و هزینههایی که با داماد خانواده کنار نیامدند!
هزینه دفن و کفن پدر خانم بیش از آن چیزی شد که حساب کرده بود. با وجود کرونا، جمعیت زیادی در مراسم شرکت کردند. همه پیشبینیها درباره کمی جمعیت و سبکی پذیرایی نقش بر آب شد. فقط این وسط میشد روی پرینت سیاه و سفید اعلامیه بهجای چاپ رنگی A4 آن حساب کرد که آن هم جبران هزینه کلان مراسم را نمیکرد. نتیجه این وضعیت خستگی و درماندگی داماد خانواده بود. او که خودش را در چند و چون مدیریت مراسم کاملاً باخته بود. خستهتر از آن بود که از ذهنش کمکی بطلبد. مغزش قفل شده بود و دست و پایش سست. تا چشمانش را باز کرد خودش را بر روی تخت بیمارستان و سرم به دست دید. حس میکرد بیش از توانش از ذهن و جسمش کار کشیده است. وقتی دخل و خرجش با هم نمیخواند، اصرار کردن بیش از حد بر اثبات خود، به رخ کشیدن ضعفهایش محسوب میشد. واقعیت نخراشیدهتر از آنچیزی بود که او با خط خوش در دفترش نوشته بود. اکنون بر روی تخت بیمارستان، بیش از هر کسی خودش به تسلی احتیاج داشت. فکر اینکه با همسری دلسوخته، دو خواهر بیپناهش و خودش که حالا مرد تنهای خانواده بود، چه خواهد شد، مثل سناریوی از پیش نوشته درامی حوصلهبر بود. سِرُم داشت تمام میشد اما برای کاستن از درماندگی و ناجوری زندگی، خیلی کم بود. اکنون باید طرحی نو در میانداخت، اما چگونگیاش را باید به دست سرنوشت میسپرد.
ارسال نظر