تباهی دختر ۱۶ ساله برای اینستاگرام و حسادت!
زن جوان پرده از زندگی تلخ خود برداشت.
زن جوان ۱۸ ساله در حالی که نوزاد شیرخوارهای را در آغوش میفشرد، مرجوعه قضایی شکایت از همسرش مبنی بر ضرب و جرح را روی میز مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفا گذاشت و در شرح ماجرای ازدواجش گفت: تنها ۱۵ سال داشتم که عاشق «پرهام» شدم.
ارتباط ما چند ماه به طول انجامید و در حالی که من منتظر بودم پرهام به خواستگاری ام بیاید و در رویای خودم قصر زیبایی از آرزوهایم ساخته بودم، پس از مدتی پرهام گفت که هیچ علاقهای به ازدواج با من ندارد و مدتی بعد خبر ازدواجش را علنی کرد.
من که شکست عشقی خورده بودم و به شدت عصبانی بودم، درصدد انتقام جویی برآمدم. به همین دلیل به صورت پنهانی با همسر پرهام قرار گذاشتم و ماجرای رابطه مان را برایش فاش کردم اما پرهام که متوجه اشتباهش شده بود با چرب زبانی از او دلجویی کرد و همسرش نیز او را بخشید.
پرهام برای این که من را ناراحت کند و از من انتقام بگیرد، عکسهای عاشقانهای را از خود و همسرش در اینستاگرام و تلگرام منتشر میکرد. او حتی گاهی اوقات با همسرش مقابل مدرسه میآمد تا حسادت من را بر انگیزد و من را آزار بدهد. در این میان روزی از مدرسه به خانه باز میگشتم که در مسیر خانه خودروی پرایدی مقابلم ترمز زد.
راننده آن پسر جوانی بود که به من پیشنهاد دوستی داد. من پیشنهاد رابطه با او را رد کردم اما روز بعد باز هم آن پسر را مقابل مدرسه دیدم. او گفت که عاشقم شده است و قصد ارتباط عاشقانه با من را دارد. من که تشنه انتقام از پرهام بودم، ناگهان فکری به ذهنم رسید و به پسر جوان که «شهرام» نام داشت گفتم به شرطی به پیشنهاد او جواب مثبت خواهم داد که برای مدتی نقش همسرم را بازی کند و بدین ترتیب وارد رابطهای پوچ و بیپایه و اساس شدم. من عکسهای مشترکم را با شهرام در اینستاگرام منتشر و او را همسر خودم معرفی کردم.
خلاصه بعد از گذشت چند هفته آن قدر در نقش دروغین خودم فرو رفته بودم که واقعا عاشق شهرام شدم اما خانوادههای مان با ازدواج ما مخالفت میکردند. خانواده من، شهرام را فردی بیکار و لاابالی میخواندند و خانواده شهرام نیز من را به عنوان عروس شان قبول نداشتند و دختری خیابانی میدانستند. من و شهرام چارهای نیافتیم جز این که از خانه فرار کنیم تا خانوادههای مان در عمل انجام شده قرار بگیرند. بدین ترتیب مدارک شناسایی مان را برداشتیم و با خودروی شخصی شهرام به سوی یکی از شهرهای یکی از استانهای مرکزی کشور حرکت کردیم.
دوست دوران سربازی شهرام در آن شهر سکونت داشت و مدتی از ما در منزلش پذیرایی کرد. وقتی خانوادهها از ماجرای فرار ما مطلع شدند، با ازدواج مان موافقت کردند تا شاید بتوانند آبروی از دست رفته شان را جمع کنند و من و شهرام در حالی زندگی مشترک مان را آغاز کردیم که من در سن ۱۶ سالگی باردار بودم و در همان دوران بارداری فهمیدم که با ازدواج با شهرام اشتباه بزرگی را مرتکب شدم چرا که ماجرای «انتقام» و «غرور» چشمانم را کور کرده بود و من اعتیاد شهرام به مواد مخدر صنعتی را جدی نگرفتم.
حالا او به بهانه واهی مرا کتک میزند و فحاشی میکند. از سوی دیگر او به دلیل مصرف بیرویه مواد مخدر بسیار سوء ظن دارد و تصور میکند که من به او خیانت میکنم. شهرام حالا معتقد است وقتی من برای انتقام از پرهام این گونه با او رابطه برقرار کردم چگونه میشود که یک بار دیگر نیز همین موضوع را برای خودش تکرار نکنم و...
شایان ذکر است در اجرای دستور سرگرد علی امارلو( رئیس کلانتری ۱۹ شفا) پرونده تشکیل شده در دایره اجتماعی مورد رسیدگی قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
ارسال نظر