ماجرای بازدید ناصرالدین شاه از اکسپوی پاریس
شش بعدازظهر فورا اکسپوزیسیون [نمایشگاه] بسته میشود و مردم باید بروند بیرون، اما بیرون اکسپوزیسیون و برج ایفل الی صبح باز است.
درکتاب روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، صفحات ۲۳۶ تا ۲۳۸ میخوانیم:
صبح از خواب برخاستیم، رخت پوشیدم. امروز روز آخر پاریس است و اوضاع غریبی است؛ از یک طرف بار میبندند، از یک طرف متصل برای ما و عزیزالسلطان [ملیجک دوم]عکس و اسباب میآورند و میخواهند اخذ پول کنند. معرکه اوضاع عجیبی است!
سوار کالسکه شده رفتم الیزه برای وداع با کارنو [رئیسجمهور فرانسه]. امینالسلطان و... بودند. دمِ پله ژنرال Le ruger ایستاده بود، ترار صدراعظم، اسپولر وزیر خارجه بودند. کارنو هم پیدا شد. رفتم بالا قدری نشسته صحبت کردیم. زن کارنو هم آمد، یک مجسمه کوچک کارنو را که در توی جعبه بود کارنو به ما هدیه داد، برگشتیم به منزل.
بعد از ساعتی سوار شده با امینالسلطان و... رفتیم اکسپوزیسیون [نمایشگاه]. با کالسکه داخل شده الی جای متاع خود فرانسهها که در میان مرکز است رفتم. تمام گردش ما منحصر شد به دیدن صنایع فرانسه. خیلی راه رفتم، پاها خسته شد، جواهری، زرگری طلا و نقره، مطلاکاری، مفضض [آبنقره]کاری، چینیسازی، بلور، آینه، اسبابهای دیگر، خیلی تماشا کردیم.
بعضی جواهرات را خریدم. به قدر هزار و پانصد تومان جواهر و طلا و بلور خریدم. آنقدر چینیهای خوب و نفیسی بود که اگر دو کرور نقد آدم همراه داشت تماما را میداد و جواهر و چیزهای دیگر میخرید. وقت هم تنگ بود، چون شش بعدازظهر فورا اکسپوزیسیون [نمایشگاه] بسته میشود و مردم باید بروند بیرون، اما بیرون اکسپوزیسیون و برج ایفل الی صبح باز است.
خلاصه یک آینه بیجیوه در متاع فرانسه بود که هفت ذرع طول داشت، سه ذرع بلکه چهار ذرع بیشتر عرض میگفتند. اول [نخستین]آینه بزرگی است که الی حال [تاکنون]در دنیا ساخته شده است. کارخانههای صنعتی فرانسه از پارچه و بلور، چینی، آهنآلات و... و... خیلی ترقی کرده است. امروز البته به قدر سه کرور تومان بیشتر جواهر دیدم، همه اعلا مرواریدها، الماسهای رنگ به رنگ، ده جور رنگ الماس بود که شخص به رنگ آنها واله میشد. اما خیلی گران میگفت.
خلاصه غروبی برگشتم توی اکسپوزیسیون باز سوار کالسکه شدیم. آنقدر جمعیت بود که با کمال اشکال سوار کالسکه شدیم و رفتم. یکسر رفتیم خانه نظرآقا، ایلچی ایران، خانه قشنگی داشت، قدری نشسته عصرانه خوردیم، سه چهار پسرهای بزرگ و کوچک دارد، یک دختر کوچک چهارساله بامزه داشت، دختر و اولادش زبان ترکی هم میدانند. از آنجا برگشتم منزل.
شب را، چون بسیار خسته بودم و فردا هم باید برویم به بادنباد آلمان به هیچ جا نرفتم. امینالسلطان به رصدخانه پاریس رفته بود با دوربین بزرگ [تلسکوپ] ماه را تماشا کرده بود.
ارسال نظر