گوشه های پیدا و پنهان زندگی حسین پناهی
بعد از تحصیلات حوزوی که لباس روحانیت هم پوشیده بود تصمیم گرفت راهی زادگاه خود در کهگیلویه و بویر احمد شود و به تبلیغ بپردازد. روزی زنی به او مراجعه کرد و گفت تمام دستمایه و دارایی او یک ظرف روغن است که در آن فضله موش افتاده. آیا تمام آن دچار نجاست شده است؟ شیخ جوان میدانست حکم شرع چیست و زن باید تمام روغن را دور بریزد. در عین حال زن را نیکو میشناخت و این که تأمین مخارج خانواده با اوست. پس حکم داد همه ظرف نجس نیست و تنها همان قسمت را دور بریزد. چون در لباس روحانی خلاف شرع حکم داده بود دانست که با روحیات او سازگار نیست و از آن کسوت بیرون شد.
۱۹ سال پیش و در ۱۴ مرداد ۱۳۸۳ خورشیدی وقتی جسد حسین پناهی شاعر و بازیگر را در خانۀ او در خیابان جهانآرای یوسفآباد پیدا کردند هیچ روزنامهای از او با عنوان «بهلول ایرانی» یاد نکرد. هر چه اما زمان گذشت و استفاده از اینترنت خاصه در گوشیهای هوشمند فراگیرتر شد این تصویر از او بیشتر شکل گرفت تا جایی که این حدس دشوار نیست که اگر چشم باز کند و این وضعیت را ببیند حیرت زدهتر از قبل خواهد شد. چرا که بیشتر اهل حیرت بود تا حسرت.
حالا دیگر حسین پناهی تنها بازیگری نبود که در ۴۸ سالگی چشم از جهان بسته بود یا شاعری شوریده که انگار «دانا»یی بوده متصل به دنیایی بالاتر و از افلاکیان که به عمد و در میان خاکیان خود را به تغافل و تجاهل میزده و همین سبب شد که برخی به این صرافت بیفتند که بعد از مرگ جملاتی را به او نسبت دهند که هرگز نگفته یا ننوشته بود!
انتساب برخی عبارات و جملات به چهرههای مشهور در فضای مجازی و شبکههای اجتماعی در آغاز البته جنبۀ طنز داشت و به قضد استهزای نسبت نادرست اما به مرور رواج یافت. تا جایی که دکتر سوسن شریعتی را به عنون یک جامعهشناس و نه فقط فرزند دکتر علی شریعتی واداشت بر روی آنها کار کند و به این نتیجه برسد نوعی بازیگوشی و ناشی از روحیه ایرانی است که با گذشتگان شوخی میکنند و عاری از خصومت است و منحصر به دکتر شریعتی هم نیست و به کورش کبیر و صادق هدایت و حتی کارل مارکس هم نسبت میدهند و البته پرفسور سمیعی که در قید حیات است و بیشتر در حیاط شایعات!
وقتی حجم جملات انتسابی به آن نامهای دیگر افزایش یافت نیاز به شخصیت دیگری بود و او حسین پناهی بود که با شعرهای پریشان یا قابل تأمل و سابقه ذهنی مخاطب این انتساب را باورپذیرتر هم میساخت.
مشخص بود با همۀ ذوقی که داشته حکیم نبوده که انواع حکمتها از او سر بزند اما لولی سرخوشی بود که ابتدا صحنه نمایش او را شناخت و به جای آن که بازی کند خودش را ارایه میداد و آگاهانه از شخصیت های آشنایی چون صمد (پرویز صیاد) و آقای هالو (با بازی علی نصیریان) فاصله گرفت و خودش را بازی میکرد. حسین پناهییی که امروز میشناسیم اما بیش از «بازیگر- شاعر» با سیمای «دیوانه- فرزانه» شناخته میشود.
با این که نه در بازیگری همطراز بزرگان سینما بود و نه در شاعری میتوانست به شعر سهراب سپهری یا در سادگی و کودکانگی به احمد رضا احمدی پهلو بزند اما به خاطر همان لولیوشی شهرت و محبوبیتی بینظیر پیدا کرد منتها بیشتر بعد از مرگ و در شبکههای اجتماعی.
آن قدر هم راست و دروغ به او نسبت دادهاند که برخی یک روایت واقعی را هم باور نمیکنند و آن هم این است که بعد از تحصیلات حوزوی که لباس روحانیت هم پوشیده بود تصمیم گرفت راهی زادگاه خود در کهگیلویه و بویر احمد شود و به تبلیغ بپردازد.
روزی زنی به او مراجعه کرد و گفت تمام دستمایه و دارایی او یک ظرف روغن است که در آن فضله موش افتاده. آیا تمام آن دچار نجاست شده است؟ شیخ جوان میدانست حکم شرع چیست و زن باید تمام روغن را دور بریزد. در عین حال زن را نیکو میشناخت و این که تأمین مخارج خانواده با اوست.
پس حکم داد همه ظرف نجس نیست و تنها همان قسمت را دور بریزد. چون در لباس روحانی خلاف شرع حکم داده بود دانست که با روحیات او سازگار نیست و از آن کسوت بیرون شد.
در پی آن به تهران آمد و در مدرسۀ آناهیتا دورۀ بازیگری و نمایشنامهنویسی را پشت سر گذاشت و بعد از پیروزی انقلاب در تلویزیون در مجموعۀ «محلۀ برو بیا» که بعدتر «محلۀ بهداشت» شد در کنار فردوس کاویانی، آتیلا پسیانی، اکبر عبدی و رضا رویگری بازی کرد. ( در نقش بشر اولیه). یک چند هم البته در کوران جنگ لباس پاسداری هم پوشید تا جبران آن لباس به در کردن باشد اما در هیچ قالبی نمیگنجید.
«دو مرغابی در مه» را هم او نوشته بود و کارگردانی و در آن بازی کرد و آن هم از تلویزیون پخش شد. مجموعه شعر «من و نازی» هم گل کرد و بارها چاپ شده اما آنچه او را به چهرهای متفاوت بدل کرد نه بازیگری بود نه شعر و شاعری.
این یکی اما از خود اوست و ساخته دیگری نیست: میزی برای کار/ کاری برای تخت/ تختی برای خواب/ خوابی برای جان/ جانی برای مرگ/ مرگی برای یاد/ یادی برای سنگ/ این بود زندگی؟
او در خیابانهای تهران هم مثل روستاهای کهگیلویه و بویراحمد به دنبال معنی زندگی میگشت. هر چند اگر خیلی تلخاندیش بود میتوانست آنچه را که صادق هدایت گفته بود بپذیرد: «زندگی یعنی یک عمر دویدن و هرگز نرسیدن».
طنز پناهی اما به تلخی طنز هدایت نبود و مصداق دویدن های او هم نه. چون بیش از دویدن اهل اندیشیدن بود اما نه چنان که به فیلسوفی بدل شود و با این همه عنوان «بهلول ایرانی» او را میبرازد چون اگر بگوییم لولیوش مغموم یاد شعر مشهور مهدی اخوان ثالث میافتیم که دلشکسته از کودتای ۲۸ مرداد سروده بود:
منم من، میهمان هر شبت
لولیوش مغموم
منم من، سنگ تیپاخوردۀ رنجور
منم دشنام پست آفرینش، نغمۀ ناجور
حسین پناهی اما سنگ تیپاخورده رنجور و نغمۀ ناجور نبود. خودش بود: همان «بهلول ایرانی». بهلول ایرانی اما پس از مرگ در فضای مجازی حلول کرد و آن قدر زنده در نظرها نشست که ادعای یغما گلرویی دربارۀ خودخواسته بودن مرگ او هم جان نگرفت یا مجال طرح نیافت.
ارسال نظر