آقای رئیسجمهوری چشمها را باید شست
ناصر بزرگمهر / مدیر مسئول
آقای رئیسجمهوری، در ابتدا لازم میدانم یکبار دیگر بیعت خود را با حضرتعالی بهعنوان رئیسجمهوری منتخب ملت و همان یک رأی خودم اعلام کنم.
در چند هفتهای که گذشت، چند یادداشت خطاب به حضرتعالی نوشتهام که بعد مورد عتاب عزیزانی قرار گرفتهام که به جنابعالی و دولت محترم نگاهی حتما عاشقانه داشتهاند.
من در نخستین یادداشت، دلیل خود را برای آنکه چرا این یادداشتها را خطاب به جنابعالی مینویسم بیان کردم و اجازه گرفتم. یکبار دیگر این دلایل را میشمارم.
یک؛ جنابعالی در تمام ۶ سال گذشته، جامعه ۸۰میلیون نفری ازجمله من شهروند را خطاب قرار داده و از همه خواستهاید که با نقد دولت البته با رعایت انصاف، شما و سایر دولتمردان را کمک و یاری کنند.
دوم؛ شغل من روزنامهنگاری است و هر روزنامهنگاری موظف است که با نگاهی جدی، بیشتر نیمه خالی لیوان را ببیند و بدون اغماض مطرح و به گوش هوش شما برساند.
سوم؛ من بخشی از عمرم را دانشجو و بخشی را معلم سادهای بودهام و حق دارم که همچنان با نگاه دانشجویی، به بررسی اوضاع بپردازم و با زبان معلمی حرفم را بیان کنم.
چهارم؛ من میپنداشتم و نوشتم که شما حقوقدان هستید؛ بنابراین بهطور حتم نوع نگاهتان متفاوت و تحملتان بیش از دیگران است.
پنجم؛ دولت یعنی قوه اجرایی کشور؛ بنابراین شهروندان عادی در ابتدا با این قوا در برخورد هستند و اگر خطایی کردند باید به قوای دیگر رجوع کنند.
ششم؛ ما انسانیم و انسان در گذر روزگار نیاز به آب و غذا و پوشاک و مسکن و خودرو و تلفن و برق و گاز و بنزین و پیاز و سیبزمینی و موز و سبزیخوردن دارد و همه اینها و هزاران قلم دیگر در ید قدرت شما و دولتمردان شما است.
هفتم؛ نوشتم که در انتصاب بقیه نقشی نداشتهام، اما به شما یک رأی موثر دادهام و اعتراف هم میکنم که برای نقد بقیه جرات ندارم.
هشتم؛ دولتی که براساس قانونمندی بهوجود آمده و براساس نیکخواهی اداره میشود و دارای پشتوانه ملت و مدعی حکومت مردمی است، هرگز از یک یادداشت با تعدادی خواننده محدود یا فلان اعلامیه فرد و گروه نگران نمیشود.
حالا اینکه چرا باید دوروبریهای شما از نقد من یا دیگری ناراحت شوند و بخواهند از قدرت خود علیه روزنامهنگارانی مظلوم و ضعیف استفاده کنند و این مدیرمسئول یا آن یکی را خطاب قرار دهند که این یادداشت یا آن یادداشت را چاپ نکنید زیرا بوی ناامیدی میدهد را متوجه نمیشوم.
من به شرافت قلم قسم میخورم که صبحها با امید بیدار میشوم و جز تدبیر، اندیشه دیگر در سر ندارم. امید و تدبیر را پیشاهنگ ذهن خود میدانم؛ هرچند که ممکن است عملکرد مدیران کوتوله، امید را به ناامیدی تبدیل کند و مدیریتهای لیلیپوتی اصلا ندانند راه تدبیر از کدام کوچه امید میگذرد.
اما فردا صبح باز این امید را دارم که مدیریتی با تدبیر بیابم و حرفمان را بشنود و بخواند و تاثیر بپذیرد.
آقای رئیسجمهوری
باید نوع نگاه به نقد و نقادی را در مدیران ارشد تغییر دهیم و درجه تحملشان را برای رشد جامعه بالا ببریم تا با دلی فراختر و افقی بازتر، دورها را هم ببینند و به آینده این سرزمین با مشارکت همگانی باور پیدا کنند و بدانند باید غبار از چشمها بشویند تا ستارگان کوچک را هم در آسمان بزرگ خداوند ببینند.
در کتاب آیین زندگی، از دیل کارنگی قصهای از زبان زنی نقل شده که عینا مینویسم:
به مدت چندین سال همسرم به یک اردوگاه در صحرایی در کالیفرنیا فرستاده شده بود. من برای اینکه نزدیک او باشم، به آنجا نقلمکان کردم، این در حالی بود که از آن مکان نفرت داشتم. همسرم برای مانور اغلب در صحرا بود و من در یک کلبه کوچک تنها میماندم. گرما طاقتفرسا بود و هیچ همصحبتی نداشتم. سرخپوستها و مکزیکیهای آن منطقه هم انگلیسی نمیدانستند. غذا و هوا و آب پر از شن بود. آنقدر عذاب میکشیدم که تصمیم گرفتم به خانه برگردم و حتی قید زندگی مشترکمان را بزنم
نامهای به پدرم نوشتم و گفتم یک دقیقه دیگر هم نمیتوانم دوام بیاورم. میخواهم اینجا را ترک کنم و به خانه شما برگردم. پدر نامهام را با دو سطر جواب داده بود؛ دو سطری که تا ابد در ذهنم باقی خواهد ماند و زندگیام را کاملا عوض کرد. او نوشته بود:
«دو زندانی از پشت میلهها بیرون را مینگریستند؛ یکی گلولای را میدید و دیگری ستارگان را و زندانبان تاریکی سلولها را»
بارها این دو خط را خواندم و احساس شرم کردم. تصمیم گرفتم بهدنبال ستارگان باشم و ببینم جنبه مثبت در وضعیت فعلی من چیست؟ با بومیها دوست شدم و واکنش آنها باعث شگفتی من شد. وقتی به بافندگی و سفالگری آنها ابراز علاقه کردم، آنها اشیایی را که به گردشگران هم نمیفروختند، به من هدیه کردند. به اشکال جالب کاکتوسها و درختان توجه کردم و بسیار آموختم و غروب را مدام تماشا میکردم. دنبال گوشماهیانی میرفتم که از میلیونها سال پیش، وقتی این صحرا بستر اقیانوس بود، در آنجا باقی مانده بودند.
چه چیزی تغییر کرده بود؟ صحرا و بومیها همان بودند.
این نگرش من بود که تغییر و یک تجربه رقتبار را به ماجرایی هیجانانگیز و دلربا تبدیل کرده بود. من آنقدر از زندگی در آنجا مشعوف بودم که رمانی باعنوان «خاکریزهای درخشان» درباره زندگی در صحرا نوشتم. من از زندانی که خودم ساخته بودم به بیرون نگریسته و ستارهها را یافته و معنای امید و تدبیر را فهمیده بودم.
آقای رئیسجمهوری
به دوروبریها نصیحت کنید زندان اندیشه خود را رها کنند و به ستارگان بنگرند.
ارسال نظر