اگر معتاد و بزهکارید میتوانید استخدام شوید!
گفتوگو با یک بزهکار توبهکرده که شرط استخدام در مغازه میوهفروشیاش داشتن اعتیاد و سوءپیشینه است.
«هنوز نیومدن آبجی! رفتن میدون بار.» سراغ شاهین را از یکی از کارگرانش میگیریم. شلیلها را با حوصله روی هم میچیند و به مشتریها ٥٨٠٠تومان قیمت میدهد. چند قدم آنطرفتر، یکی دیگر از کارگرانِ این شش دربند مغازه میوهفروشی، برای مشتری، بادمجان سوا میکند. یکی هم پای ترازو ایستاده است و بردستش، نوجوانی است که کارت میکشد.
کیسههای سیبزمینی، جعبههای آلو، تورهای پیاز، هندوانهها و خربزهها، بهنظم کنار هم چیده شدهاند. نیمساعتی از قرارمان گذشته است و هنوز، خبری از آمدنش نیست. تکاپوی کارگرها برای پر کردن جای میوههایی که فروش رفته است و وسواس مشتریها در انتخاب جنس، نمیگذارد گذر زمان را چندان حس کنیم. با شاهین تماس میگیریم و «توی راهم» را با چاشنی عذرخواهی بابت تاخیر، تحویل میگیریم. هنوز ندیدیمش. صدای مردانه و خشداری که چندباری از پشت تلفن شنیدهایم، باید ازآن کاملمردی حدودا چهلساله باشد که حواسش جمع است و سوالات را زود و کوتاه جواب میدهد. همینقدر میدانیم که به چند بزهکار توبهکرده، فرصت کار داده است. آنها باید لابهلای همین کارگرها باشند. کدامیک هستند؟ نمیشود تشخیص داد. رفتار همگی آرام و عادی است.
«آقاشاهین اومدن.» بهسمتی که شاگرد مغازه اشاره میکند، نگاه میکنیم و مرد میانسالی نمیبینیم. «اوناهاش، همونی که شلوار پلنگی پوشیده.» تعجبم پنهان نیست؛ یعنی این جوان، چند دربند مغازه و این همه کارگر را مدیریت میکند؟ این تعجب بیشتر میشود وقتی اذعان میکند که خودش هم سابقهدار است؛ از آنهایی که عربدهها و بزنبهادربازیهایشان، زمین و زمان را عاصی کرده بود. نوچه چند گندهلات مشهد که قمه و قمار و... پای ثابت بساطشان بوده.
«بفرمایین! » به طبقه بالای میوهفروشی راهنمایی میشویم؛ اتاقکی مبله و مرتب. در آشپزخانه کناری، کارگری درازبهدراز خوابیده است که اعتیاد از سرورویش میبارد. دیسی از هندوانه را یکی از شاگردها پیشرویمان میگذارد؛ بشقاب برنجخوری کریستال برای ما و یک ظرف فلزی برای میزبان. گوشی شاهین از وقتی رسیده است، دوباری با حرفهایی از قیمت میوه زنگ میخورد: «داداش! زنگ نزن جون خودت. زشته، مهمون دارم. جعبههای هلوی یک رج ۱۲ تومن، دو رج هشتونیم.»
تلفنش را قطع میکند و صاف مینشیند روبهرویمان که یعنی برای صحبت آماده است. خود و دوستانش را «اخراجیها» میخواند و آنقدر خوشمحضر است که ۹۰ دقیقه گفتوگوی بیوقفه ما به چشمبرهمزدنی میگذرد.
خوبید؟
خستهام. ۵ صبح پا میشم و تا یک و ۲ شب کار میکنم. اگه الان سرمو بذارم، از خستگی تا دو روز میخوابم.
سن؟
۲۸.
چقدر کم؟
برای همه عجیبه. زود رفتم دنبال خلاف.
از خانواده تون بگید.
۶ تا بچه بودیم؛ سه پسر، سه دختر. من بچه اولم. قدیمها خانهمان ته محمدآباد بود. بعد رفتیم مهرآباد. الان هم که نزدیک محل کارم خونه گرفتم. بابام کاسب بود. اوایل دستفروشی میکرد. بعد تولیدی گلسر زد. بعد هم یک مغازه توی پایانه گرفت. الان از کار افتاده.
مادر؟
خانهدار بود. آرایشگری هم میکرد. هنوزم این کار رو میکنه. همیشه کمکحال بابام بود. گلسر درست میکرد، عروسک میدوخت. از نظر مالی، نسبتبه عرف جامعه پایینتر بودیم.
یعنی اوضاع خانه، خیلی هم خوب نبود؟
نه، خوب نبود. آبجیم طلاق گرفته بود. داداشم معتاد بود. مادر و بابام از نظر تربیتی یککم ضعیف کار کردن. اونجور که باید، به ما اهمیت نمیدادن. من همش توی کوچه ول بودم. وقتی رسیدم به شروشور نوجوونی، اوضاع خرابتر شد. این پنجشیش سال آخر، دیگه آخر نشتی و نحسی بودم.
تا کلاس چندم خوندید؟
دوم راهنمایی. همهمون تحصیلاتمون کمه. غیر آبجیم که دانشگاه رو نصفه، ول کرد.
چرا دنبال خلاف رفتید؟
چون دوست و رفیقام اینکاره بودن. توی خونه بهم توجه میکردن، اما خب، بازم دنبال خودنمایی بودم. هرکسی با یه چیزی حال میکنه.
از سوءسابقههاتون بگید.
سوءسابقه که زیاد دارم. مقصودم دفعاتیه که پام به کلانتری رسیده. همش مال دعوا و بزنبزن بود. قمه میکشیدم، راه میبستم؛ مثلا خیابونِ جای بوستان حجاب. اگه گیر میفتادم، توی کلانتری هرطور بود، شاکی رو راضی میکردم. یکبار هم مامور دولت رو کتک زدم. سهبار زندان رفتم؛ یکبار ۷ ماه، یکبار ۴۵ روز، یکبار دیگَهش یادم نیست. این سهدفعه با کسایی طرف بودم که خودشون اینکاره بودن. اُفت داشت واسهشون که رضایت بدن. میخواستن دماغم رو به خاک بمالن.
معتاد هم بودید؟
تفننی میکشیدم. خواستن معتادم کنن، اما دُم به تله ندادم. میدونستم اگه معتاد شم، زمینگیر میشم. ولی بنگ و... چرا، تا دلتون بخواد.
نخستین تجربه زندان رفتنتون کی بود؟
بیستسالگی؛
و اگه همون رویه رو ادامه میدادید؟
ریگیِ ۲ میشدم. از هیچی واهمه نداشتم. این عکس رو ببینید. عشقم همچین تیپوتاری بود؛ کاپشن امریکایی، انگشتر دستت، هموزن خودت، موها چترزده رو پیشونی، شلوار شیرازی با مچی بلند. با بروبچ دورهم جمع میشدیم به قمههامون پز میدادیم. این پنجشیش تا قمه توی عکس مال منه، یعنی بود. این عکس رو هم پشت در زندون گرفتم، درست لحظه بعد آزادی. این عکس دیگه رو ببینین. منِ هفدههجدهساله با هفتادهشتادسالهها دور میزدم؛ همه شرخر و زمینخورهای گنده. من رو بغل خودشون نگه میداشتن برای روز مبادا. عکسهای قدیمم رو که میبینم، هول برم میداره. این یکی رو نیگا، حال میکردم سر و صورتم رو خونی کنم و عکس بگیرم.
ازدواج کردید؟
بله، تو بیستودوسالگی. دخترداییم رو میخواستم. بهم نمیدادنش، از بس که نشت بودم. با هر ضرب و زور و خلبازیای که بود، گرفتمش.
ماجرای کتک زدن مامور دولت چی بود؟
یک روز مامور اومد دم در خونه. شوهرخالهام بهخاطر یکسری اختلافات، شکایت کرده بود. عربده کشیدم، فحش دادم و مامور رو زدم. این قدرتنمایی به دهنم مزه داد. افتادم زندان. توی ملاقاتها تحت فشار بودم که زنم رو طلاق بدم یا نه. از من دلخور بود. همش حرف طلاق میزد. میگفت درموردم اشتباه کرده و من اون آدمی نبودم که اوایل نشون میدادم. یک بچه داشتیم؛ دختر. یک بچه رو کردم دوتا؛ که چی؟
عقلم درست کار نمیکرد. فکر میکردم با این کار، پابندش میکنم. اگه کسی بخواد بره، میره؛ چه با یه بچه، چه با دوتا.
خب، نتیجه؟
نتیجه نداشت. یکبار که حالت طبیعی نداشتم، زنم رو کردم توی اتاق، خودم هم با چاقو رفتم داخل و در رو بستم. افتادم به جونش. اونم گذاشت و از زندگیم رفت. خودم رو به زندان معرفی کردم. فهمیدم که زندگیم داره نابود میشه.
لابد جرمهایی هم بوده که فکرش رو در سر داشتید و نکردید؟
آره. مثلا یه بار که من و شریکهام ورشکست شده بودیم، نمیتونستیم حسابمون رو با یه نزولخور کلهگنده صاف کنیم. پی اسلحه بودیم تا کلکش رو بکنیم. یک فکر دیگهای هم به سرمون زده بود.
سرقت مسلحانه؟
آره. با رفقا میخواستیم دلار بدزدیم. دستآخر رفتیم پیش همون یارو نزولخوره. گفتیم داداش ما گشنهایم. نداریم همه پولت رو بدیم. ماشینت ۵۰۰ میلیون میارزه، اونوقت ما یک موتور رو سهپشته سوار میشیم. میخوای بگیر، نمیخوای، میکُشیمت. ما بههرحال بازندهایم. حسرت این همه ثروت به دلت میمونه. خانوادهت هم بیسروصاحاب میشن. راضی شد.
ادامه دادید تااینکه...
تا اینکه رسیدیم به برج ۹ پارسال. اون موقع، شاگرد نخستین مغازه از این شیش تا مغازه الانم بودم. شبها از بیکسی توی مغازه میخوابیدم. اوستام که صاب مغازه بود، خودش از بزنبهادرای قدیم بود. به قول ما ۱۳، ۱۲ سال مکافات کشیده بود و بعدش توبه کرده بود. خیلی نصیحتم میکرد. میگفت دنبال ناموس مردم نباش، مشروب و دعوا رو بیخیال، روی سر خونوادهت وایستا. گفت ته کارت اینه که یا تو کسی رو میکُشی یا کسی تو رو میکشه. اسم برد از گندهلاتهایی که الان سینه بهشترضا خوابیدن. گفت بیای قاتی این سیبزمینیپیازا، شرف داره. اونقدر تو گوشم خوند و خوند که توی کلهام فرورفت. ترس از عاقبت کارم، از تنهاییم، افتاده بود به جونم. بابت وضع زن و بچههام عذاب وجدان داشتم. زنم باید یک بچه رو شیر میداد و اون یکی رو روی پا میخوابوند. به خودم میگفتم این کاری که داری باهاش میکنی، نامردیه. بالاخره تصمیمم رو گرفتم. رفتم مسجد توبه کردم. عهد بستم که آدم بشم. بعدش مثل بچهها شدم؛ پاک، سبک و دلرحم. از اون موقع، زندگیم عطر و بوی دیگهای گرفته؛ و بعد؟
توبه که کردم و پول نزول هم از بساطم رفت، خدا گفت بگیر که اومد. بهم رو کرده، همچی که نمیدونم چجوری جمع کنم. منی که حیرونِ یک پاکت سیگار بودم، حالا یک ماشینم شده سهتا، یک موتور شده دوتا. شاگرد یک مغازه میوهفروشی بودم، حالا شدم شریک شیشتا از همون مغازهها. سهتا شریک دارم؛ هرکدوم یک تیکه طلا. همه قبلا کارتنخواب و معتاد و مکافاتکشیده بودن. اوستاحسین یکی از شُرکامه.
کسی با تصمیم شما مخالف بود؟
کسی؟ همه دوروبریهام مخالف بودن. میگفتن شاهین شیخ شده. دیگه جا و مکانم معلوم بود. مثل قبل ناپیدا نبودم. روزای اول توبه ام، چندباری کتک خوردم. میزدن و درمیرفتن. نیگا، پشت کلهام رد پارگیهاش هست. به خودم میگفتم شاهین! زدی، میزننت. دنیا همینه. باس مکافات گذشتهت رو پس بدی. نفرین خیلیها پشتسرت هست. کتک که میخوردم، برنمیگشتم ببینم کار کیه. توبهام رو نشکستم. کمکم اوضاع بهتر شد. دیگه الان به گوش همه رسیده که شاهین توبه کرده. فقط کسایی میان دنبالم که گیر مالی داشته باشن یا ضمانتلازم باشن.
بعد از توبه، بازهم پاتون به کلانتری و بازداشتگاه رسیده؟
همون اوایل، یکبار زنمون ما رو با دستبند و پابند، برد بازداشتگاه. دیگه همه، ما رو میشناختن. اون موقع هنوز شاگرد بودم. به زنم گفتم توبه کردم، باور نکرد. ۱۸ میلیون تومن نفقه و مهریه بریده بود. گفتم برای ثابت کردن حسن نیتم، اینکه آدم شدم، حاضرم الان این پول رو بدم. توی حسابم پول بود؛ از پسانداز شاگردی توی مغازه میوهفروشی و موتوری که قبلا فروخته بودم.
پول رو دادید؟
خواستم کارت بکشم، نگرفت. باور کرد. گفت برای کارش، وامی گرفته که نمیتونه پس بده. پول طرف رو دادم و زنم رو خلاص کردم.
همسرتون برگشته؟
بله.
با اون همه سابقه چاقوکشی و کتککاری، چطور راضیش کردید؟
یک بار رفته بودم حرم، بغض کردم و به خدا گفتم: دیگه عشقبازی چقدر؟ داری ما رو میترکونی. نکنه جنبه این کارگرا و مغازهها رو نداشته باشم... زنم همونجا پیامک داد. نوشته بود خونه رو چهکار کردی؟ ما قهر بودیم. دلم میخواست برگرده، اما هنوز دنبالش نرفته بودم. نمیدونین از خوشحالی با چه سرعتی از حرم زدم بیرون که برم پی خونه.
اوستاحسین هم باهام حرف زد. گفت اینقدر زنت رو نَجو (دعوا نکن). گفتم باس این کار رو بکنی تا زن، ازت حساب ببره. گفت عوض این کارا شب که میری خونه، یک کیسه برنج و دو تا هندونه بزن زیر بغلت، ببین چهجور اعتبار میگیری واسش. راست میگفت.
با خانمم هم حرف زد. خانمم بهش گفت حرف شاهین رو باور نمیکنم، اما حرف شما رو چرا. کمکم اومدیم سر خونهوزندگیمون. درودیوارش رو رنگ زدیم و از نو شروع کردیم. دل دادیم بههم. چه دل دادنی! الان خونه برام مثل بهشته. صبح که میزنم بیرون، مثل تبرِ تیزشدهام، آماده برای کار. انرژیم تمومی نداره.
یعنی با توبه، تمام حالوهوای گذشته از سرتون بیرون رفته؟
هنوز تتمه خشونت سابق، کمابیش توی وجودم هست. از این بابت شاکیام. فشار کار و خستگیم زیاده. غم مَمّد، حسین، علی و بقیه کارگرام روی دلمه.
چند تا کارگر دارید؟ چرا غصهشون رو میخورید؟
هفدهتا؛ هشت تا متاهل، نُه تا مجرد. همگی مثل من و شریکهام مکافات کشیدهان.
یعنی سوءسابقه و اعتیاد و...؟
بله. شرط استخدام اینجا، حداقل یکی از این دوتاست.
واقعا تمام ۱۷ نفر این شرایط را دارند؟
آره. مَمّد ۲۹ تا سابقه داره. حسن سه تا، حسین دوتا، وحید دوتا؛ مهدی سهتا یا بیشتر، علی یکی. بدون سابقه هم داریم. آبزیرکاه بودن، به تله نیفتادن. همه از من بزرگترن.
معتادند؟
سه نفرشون مصرفکنندهان. یکیشون خیلی درد داره، مجبوره. اونی هم که توی عکس کت پوشیده، الان معتاده. خانوادهش نمیخوانش. میگن عقلش کمه، اما اینجا داره خوب کار میکنه. بقیه بچهها پاک پاکن. مثلا اونی که پای کارتخوان دیدین، ۱۵ سال معتاد بوده و ترک کرده. یکی کارتنخواب بوده. یکی دیگه از بچهها، معتاد مادرزاد بوده. یکی دیگه از شاگردام ۱۵ روزه پاکه. از لای یه خونواده مصرفکننده کشیدمش بیرون. اینی که توی عکس میبینید، بهش میگیم باغی. روزا توی شهر دزدی میکرده، شبا توی باغ میخوابیده. هیچکی رو نداره. من اهل روضه خوندن نیستم. هرچی هست، میگم.
چطور پیداشون کردید؟
بچهمحلیم.
کارشون چطوره؟
ازشون راضیام. اونی که گفتم خونوادهاش میگن کمعقله، کار ظریف نمیتونه بکنه. آداب معاشرت بلد نیست. گذاشتم بار خالی کنه. خلاصه هرکسی سر جای خودشه.
با هم میسازند؟
آره. این همه شیر و پلنگ یه جا جمعند، بال هیچکی به اون یکی گیر نمیکنه. ما اینجا دعوا نداریم. به همدیگه کمتر از آقا و بِرار (برادر) نمیگیم. ظاهرا هیفده تا نشت رو دور خودم جمع کردم، اما اینا دلاشون مَشتی و صافه. نهنهام میگه آتیش به پنبه پاک میفته. اینا چوب بد روزگار به تنشون خورده.
واکنش بقیه دربرابر شرایط استخدامتون، چطور بود؟
اوایل کاسبای محل بهم میخندیدن. میگفتن شاهین فکر کرده فردینه! شریکهام هم جلوم دراومدن که اینا کی هستن دور خودت جمع کردی؟ نه صدا دارن، نه هیکل، نه اعتبار. بهشون گفتم: پیش خدا بیاجروقرب نمیمونیم. بشینید و تماشا کنید. الان به برکت توبه و همت خودمون، کسبمون توی مشهد شده تک!
چقدر مزد میگیرند؟
با هم فرق دارن. روزی بین ۸۰ تا ۱۵۰ هزار تومن.
هفدهتا کارگر با ماهی حدود ۵۰ میلیون تومن دستمزد؛ دخلوخرج مغازه جور میشه؟
آره. شبانهروز بازیم. حجم بار زیاده، ارزون درمییاد. مثلا چند تن سیبزمینی بخری، با اینکه یکیدو کیسه بخری، فرق داره. برین ببینین کجای مشهد سیبزمینی رو کیلویی ۲ تومن میدن.
تا حالا خلاف هم کردهاند؟
آره، مثلا یکبار یکیشون دخل رو زده بود. از توی پاچههای شلوارش، پولا رو پیدا کردم. یکبار هم یکی از شاگردام واسه خودشیرینی پیش من، گوشی مشتری رو از توی ماشینش دزدیده بود. فکر کرده بود من آدم سابقم و هنوزم با این کارا حال میکنم. به چه فلاکتی مشتری رو پیدا کردم و گوشی رو بهش برگردوندم. راستوحسینی ماجرا رو براش تعریف کردم. الان مشتری دائمی شده. میگه آقا شاهین! جنسات خوب باشه، بد باشه، ارزون بدی، گرون بدی، من به احترام پرسنلت میخرم. خیلی میخوامشون، بیشتر از خودم. نمیتونم بیرونشون کنم.
این باعث سوءاستفاده نمیشه؟
میدونم که دست خودشون نبوده. میگن عقل سالم در بدن سالمه. وقتی ذهن و جسم کسی درگیر اعتیاد باشه، نمیشه انتظار داشت همیشه درست رفتار کنه. من حال اینها رو میفهمم. اون مسئول و کارمند پشت میز چی میفهمه؟
اوضاع زندگیهاشون چطوره؟
چندتاشون زنهاشون برگشتن سر خونهوزندگی. یکی دیگه تازه ازدواج کرده. برای یکی پیکان خریدم، انداختم زیر پاش. خونهاش ته قلعهساختمون بود. هر روز ۲۴ تومن کرایه رفتوآمدش میشد. با خونه مستاجری، چیزی از حقوقش نمیموند. پول رهن خونه یکی از شاگردامم، من دادم. واسه یکیشون موتور گرفتم. مَمّد که گفتم معتاده، از دار دنیا یه نهنه پیر داره. برجی یک تومن از حقوقش رو میده پیرزن. خلقوخوش عوض شده. میخواد ترک کنه. ولش میکردی، میافتاد به ضایعات جمع کردن و گوشی دزدیدن. یک ساله پاش به کلانتری نرسیده.
بچههاتون چندسالشونه؟
دخترم ۳.۵، پسرم ۲.۵.
اگه پسرتون بخواد گذشته شما رو تکرار کنه...
اینجور نمیشه. نونی که دارم میبرم سر سفره، از اون نونها نیست. میتونم این میوهفروشی رو داشته باشم، کنارش روزی نیمکیلو مواد رو بکنم تو بستههای ۲۰۰ گرمی، بدم به مشتریهای خاص. شب هم ۱۰ میلیون بذارم توی دخل، اما این کار رو نمیکنم. آرامش الانم رو با هیچی عوض نمیکنم. پسرم بزرگ بشه، گذشتهام رو صاف میذارم جلوش، میگم این بابات بوده. بین رفتوآمد میون کانون و زندان و کلانتری، با زندگی با آبرو و عزت، کدوم رو انتخاب میکنی؟
از مسئولان کسی سراغتون رو گرفته؟
آره. دادگستری، شهرداری، دوستان شهر ترمیمی و بهزیستی. میگن کارآفرین نمونهای.
میخوان کارگر بیشتری داشته باشم. حاجآقا مرتضوی (معاون امور اجتماعی و پیشگیری از وقوع جرم دادگستری استان) میگه نباید به گذشتهت برگردی، باید بشی یهپا حشمت فردوس.
وقتهای خالیتون چطور پر میشه؟
عصرهایی که بیکارم، میرم واسطهگری. به اونایی که هنوز برنگشتن، به اونایی که روانگردان میخورن، میگم این لامصبا واسهتون عقل نمیذاره. ناغافل میزنین مادر خودتونو ناکار میکنین. میگم سرنوشتتون میشه مثل علی و مجید که کشته شدن. میگم این جاده، مثل راه مشهد-تهرونه. داداش! من تا تهرونش رو رفتم. خبری نیس، سبزوار پیاده شو.
واقعا اثر داره؟
آره. مال و حال خودم رو میبینن، شونزدههیفده تا شاگردمم که هستن.
پس الگو شدید؟
ایول! همین که شما گفتی. ماها رو که میبینن، تشویق میشن.
بنرهایی که به دیوار میوهفروشی چسبوندید، واقعیت داره؟ «میوه رایگان برای نیازمندان» و اینجور چیزها؟
ها به خدا. ۸ تا ۱۰ صبح، ۱۱ شب به بعد، چراغخاموش بیاین، ببینین نیازمندهایی رو که دست پر از اینجا میرن. دو تا پیرزن هم هستن. قربونشون بشم. قبضهاشون رو من میدم. کسی رو ندارن پیگیر کاراشون باشه.
این تخته و ماژیکی که روی دیوار نصب شده، به چه کارتون میاد؟
اصلا این دفترِ بالای میوهفروشیها رو به نیت ترک معتادا گرفتم. اینجا کلاس NA برگزار میشه. نَرّهلاتهای مشهد میان اینجا کلاس. اوستاحسین یکی از مربیهاست. شازدهکوچولو، کیمیاگر؛ اینا کتابای اونه. این جانماز هم مال منه. وقتهایی که حالم خیلی خوبه یا خیلی بد، نماز میخونم. باد صبا رو هم روی گوشیم نصب کردم. اذون میگه. اوستا گفته بذار در گوشِت، اثر خوب داره. سر سال برسه، خمسم رو میدم.
آرزویی دارید؟
... (سکوت)
ندارید؟
زیادن. واسه بزرگ شدن کسبم، ایده دارم. میخوام مکافاتکشیدههای بیشتری رو بیارم، الگوی کارم جهانی بشه و یه درصد از عواید کار رو به ستاد دیه بدم. این کار رو میکنم. بازم بیاید سراغم. آخر گزارشتون هم بنویسین: «این قصه ادامه دارد.»
دم شما گرم!
مخلصیم. دم خدا گرم! رسم انسانیت این نیس که بهش پشت کنم. خدا یه دونهست، جاش پر نمیشه.
ارسال نظر