|

آقای رئیس‌جمهوری ما از درون زنگ زدیم

ناصر بزرگمهر / مدیر مسئول

صفر را بستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم از شما چه پنهان ما از درون زنگ زدیم.

می‌گویند دو رفیق با هم قرار گذاشتند که هر وقت یکی از آنها به مقامی دست پیدا کرد، دیگری در مقابل ساختمان مقام مسئول، زیر درخت چناری بایستد و برای رفیقش دست تکان بدهد تا او را ببیند.

بعد از سال‌ها یکی از آنها به مقام عالی دست‌ یافت؛ به‌طور مثال رئیس‌جمهور شد، یا وزیر صنعت و معدن شد، یا مشاول وزیر صنعت و معدن، یا معاون وزیر ارشاد شد، معاون مطبوعاتی وزیر ارشاد شد، شاید هم مدیرعامل بانک مسکن شد، یا معاون مدیرعامل یک خودروساز شد، یا مدیر کل تئاتر شد، یا معاون مدیرکل مطبوعات داخلی شد، یا رئیس موزه‌های زیرخاکی نفت شد، یا رئیس فلان اداره روابط حمومی شد، یا شهردار رفتگران منطقه یک شد، یا معاون فلان قسمت فلان سازمان «درپیت» شد، یا در بخش خصولتی به مقامی دست پیدا کرد، یا اصلا اهل ریسک بود و رفت کارخانه ماکارونی تأسیس کرد؛ به‌هرحال کاره‌ای شد و مهم این است که می‌خواهیم بگوییم رفیق اول کاره‌ای شد.

رفیق دوم که همچنان کار خودش را می‌کرد، رفت در مقابل پنجره اتاق رفیق مسئول در ساختمانی بلندمرتبه و کنار خیابان و زیر درخت چنار هی دست تکان داد و دستمال در هوا گرداند و ادای خواننده قدیمی را درآورد و دید خبری از رفیقش نیست. رفیق رئیس شده گاهی پشت پنجره می‌آمد اما هرچه او تلاش می‌کرد و دستمال می‌چرخاند و قر و قمیش می‌آمد، رئیس نمی‌دید که نمی‌دید.

دوران چهارساله و هشت‌ساله و ده‌ساله و سیزده‌ساله و سی‌ساله خدمت صادقانه بدون اختلاس و ریا و تزویر و مهر بر پیشانی و زدوبند هم گذشت و براساس حکم حکومتی نمایندگان محترم مجلس، دوران خدمت و خدمتگزاری آقای رئیس به پایان رسید و او هم به‌صف مردم پیوست و مثل بقیه بازنشستگان، پارک‌نشین شد. یک روز ‌تصادفی رفیق کودکی و نوجوانی و جوانی خود را دید و شناخت و حال و احوالی کرد و گفت چرا تا ما کاره‌ای بودیم و حکومت را به‌دست داشتیم و پادشاه شما مردم و ارباب‌رجوع و شهروندان درجه ‌دو و سه بودیم، سراغ ما نیامدی؟

رفیق دوم خاطره آن روزها یادش آمد و شروع کرد به تعریف کردن که ما براساس قرار کودکی و نوجوانی و جوانی آمدیم و در مقابل ساختمان حکومت تو جلو پنجره اتاقت ایستادیم و حتی آن‌قدر دست تکان دادیم و خوش‌رقصی کردیم که گشت منکرات آمد و ما را با خود برد و چند ضربه شلاق هم خوردیم که اثرش هنوز هم بر جای «بی‌تربیتی‌مان» مانده است، اما تو در چنان منصب و بارگاهی بودی که حتی نیم‌نگاهی هم به ما نکردی.

رفیق اولی که روزگاری رئیس‌جمهور یا معاون اول یا مشاور یا وزیر یا معاون وزیر یا مدیرعامل یا خودروساز یا کارتن‌ساز یا استاندار یا فرماندار یا شهردار یا بخشدار یا شورای شهر یا محله یا روستا یا فلان ده‌کوره، یا عضو یک اتاق بی‌صاحب یا باصاحب یا مدیرکل یا رئیس اداره یا منشی یا آبدارچی یا عضو هیات مدیره یا معاون مالی یا مدیر حقوقی یا مسئول ارتباطات شده بود با لبخند تلخی پاسخ داد: کجای کاری رفیق قدیمی! آن روزگار که ما کاره‌ای شده بودیم، وقتی از پنجره بیرون را نگاه می‌کردیم، درخت چنار را هم نمی‌دیدیم چه برسد تو گنجشک کوچولو که حتما زیر آن درخت پرپر می‌زدی.

محمود دولت‌آبادی، نویسنده ماندگار زمانه ما، رمان‌نویس بزرگ، قصه‌گوی کلیدر روزگار می‌نویسد: گاهی فکر می‌کنم که نکند نویسندگان (و اهل قلم و اندیشه) از پولاد ساخته‌ شده‌اند که می‌توانند این‌ همه اندوه، عذاب، رنج و افسردگی را تاب بیاورند.

آنچه برای انسان خلاق بسیار خطرناک است، این است که نویسنده به نومیدی از بشر برسد و این یعنی نفی تمام ارزش‌هایی که در طول تاریخ، اقوام و ملل به‌وجود آورده‌اند. این خطر وجود دارد که انسان ترجیح بدهد در دوزخ درون خویش باقی بماند تا عمرش به پایان برسد؛ مسئله من تراژدی انسان در موقعیت است.

در راه کشف حقیقت

سقراط به شوکران رسید

مسیح به میخ و صلیب

ما نه اشتهای شوکران داریم

نه طاقت میخ و صلیب

پس بهتر است به‌جای کشف حقیقت

برگردیم و کشک‌مان را بسابیم

(هر دو شعر از استاد اکبر اکسیر است)

کدخبر: 51655

ارسال نظر

 

پربازدیدترین