فروش کلیه برای خریدن مواد!
وقتی زندگی نامه یا مصاحبه با خلافکاران را در صفحه حوادث روزنامه خراسان میخوانم، به یاد دوران جاهلی خودم میافتم و عرق شرم بر پیشانی ام مینشیند و لحظهای را به یاد میآورم که به درون کثافتهای داخل سرویس بهداشتی دست بردم و مواد مخدر را بیرون آوردم و در دهانم گذاشتم تا....
مرد ۴۲ ساله که خود را یکی از خوانندگان همیشگی صفحه حوادث روزنامه خراسان معرفی میکرد، پس از پاسخ به سوالات تخصصی مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری درباره سرگذشت هولناک خودش گفت: تنها دو سال داشتم که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند. مادرم که همسر دوم پدرم بود، مرا به نامادری ام سپرد و به دنبال زندگی خودش رفت. زندگی در کنار نامادری و خواهران و برادران ناتنی ام بسیار سخت بود.
خواهران و برادران ناتنی ام مرا دوست نداشتند و نامادری ام بارها مرا مورد اذیت و آزار روحی و جسمی قرار میداد و با هر شیطنت کودکانهای قاشق را داغ میکرد و دستانم را میسوزاند! من چارهای جز تحمل این بد رفتاریها نداشتم. در کودکی ام همیشه وقتی کارتون هاچ زنبور عسل را تماشا میکردم، گریه ام میگرفت. با خودم میگفتم روزی که بزرگ شدم مانند هاچ زنبور عسل به دنبال مادرم خواهم رفت و وقتی او را یافتم در آغوش پرمهرش آرام خواهم گرفت و این گونه تمام ناملایمات و سختیها را بهدست فراموشی خواهم سپرد. او التیام تمام زخم هایی خواهد بود که نامادری ام بر تنم روا داشته است.
خلاصه نامادری ام حضور مرا در کنار فرزندانش تاب نیاورد و پدرم به اجبار مرا نزد مادربزرگ و پدربزرگم سپرد. من آنها را خیلی دوست داشتم. پدربزرگم هر روز بعد از نماز صبح قرآن را باز و آن را با صوت زیبایی قرائت میکرد. من که آن صدای زیبا را از پدربزرگم به ارث برده بودم گاهی وقتها کنار او مینشستم و قرآن را با صوت زیبایی قرائت میکردم تا این که دیری نپایید که به عنوان بهترین قاری قرآن مدرسه شناخته شدم و اغلب اوقات مراسم قرائت قرآن صبحگاهی را در مدرسه اجرا میکردم و در چندین مسابقه قرائت قرآنی نیز رتبه ممتاز را کسب کردم.
خلاصه به کلاس دوم راهنمایی که رسیدم، ترک تحصیل کردم. در آن روزها من دوران بلوغ را سپری میکردم و زندگی سخت و ناملایماتی که در دوران کودکی ام متحمل شده بودم از من نوجوانی بدخلق، ناراضی و بیتاب ساخته بود و میل به استقلال، نیاز به تایید و تمایل به پرکردن کمبودهای عاطفی دوران کودکی ام تحمل رفتارهای کنترل گرانه پدربزرگ و مادربزرگم را برایم دشوار میساخت به طوری که از خانه متواری شدم و در ۱۲ سالگی« کارتن خواب» نام گرفتم.
روزها دست فروشی میکردم و شبها کنار خیابان یا روی نیمکت داخل پارک میخوابیدم. یک شب که کنار یکی از خیابانهای منتهی به حرم مطهر روی یک کارتن دراز کشیده بودم، بین خواب و بیداری صدای چند جوان را شنیدم که درباره من صحبت میکردند.
آنها تصمیم داشتند که از من سرقت کنند. آن شب من با هوشیاری از دام آنها نجات یافتم اما جرقه ارتکاب سرقت در ذهنم روشن شد به طوری که در ۱۳ سالگی برای نخستین بار به همراهی چند نفر دیگر دست به سرقت از داخل یک مغازه جوراب فروشی زدم و جورابها را نیز کنار خیابان بساط کردم و به فروش رساندم! مدتی بعد در یک مغازه اغذیه فروشی مشغول کار شدم و شبها نیز همان جا میخوابیدم.
در یک شب سرد زمستانی چند نفر از مشتریان داخل مغازه شرب خمر کردند و من که به صورت پنهانی آنها را تماشا میکردم ترغیب به مصرف مشروبات الکلی شدم. حس میکردم با نوشیدن مشروبات الکلی میتوانم تمام آن خلأهای عاطفی را که از دوران کودکی همراهم بود پر کنم. تصور میکردم مصرف مشروبات الکلی به من حس قدرت میدهد.
در عالم خودم از این که مست میکردم و دهانم بوی مشروب میداد حس غرور داشتم! تا این که مدتی بعد به دلیل جرایم مختلف همچون نزاع و درگیری و سرقت راهی کانون اصلاح و تربیت شدم. ۱۸ سال داشتم که آتیه در مسیر زندگی ام قرار گرفت. حس میکردم با ازدواج با او و شروع یک زندگی مشترک عاشقانه میتوانم عشق و محبتی را که در کودکی از پدر و مادرم دریافت نکرده بودم جبران کنم اما انگار در انتخابم اشتباه کرده بودم! نمیدانم شاید هم چیزی جای محبت مادری را برایم پر نمیکرد.
به این ترتیب خواستم آرزوی بچگی ام را جامه عمل بپوشانم و به دنبال مادرم رفتم. من از دوران شیرخوارگی مادرم را ندیده بودم و هیچ تصویری از او در ذهنم نداشتم اما همیشه لحظات نخستین دیدارمان را در ذهنم ترسیم میکردم. با خود میگفتم او با همان لبخند مهربان همیشگیاش مرا در آغوش خواهد گرفت و تمام تنهایی هایم را پر خواهد کرد. روزهای زیادی را در جست وجوی مادرم سپری کردم.
وقتی نشانیاش را پیدا کردم در پوست خود نمیگنجیدم. برای دیدنش آرام و قرار نداشتم و لحظه شماری میکردم اما وقتی به در منزلش رفتم و خودم را معرفی کردم خانه آرزوهایم به یک باره فرو ریخت. مادرم با سردی با من برخورد کرد. او به هیچ عنوان مرا در خانهاش نپذیرفت و در حالی که شناسنامهاش را در مقابل چشمانم پاره میکرد، گفت: همه چیز تمام شده است من فراموش کردم که چنین پسری دارم، تو هم مرا فراموش کن و از زندگی ام بیرون برو. نمیخواهم با وجود تو، زندگی من و همسر و فرزندانم خراب شود!
من نیز با دلی شکسته در حالی که حسرت در آغوش کشیدن مادرم را در دل داشتم از او برای همیشه خداحافظی کردم. آن روز وقتی به آثار سوختگی به جامانده از شکنجههای نامادری ام به روی دستانم نگاه کردم به ناگاه دلم برای کتک هایش تنگ شد! دیگر آرام و قرار نداشتم. حس کمبود مهرو محبت وجودم را آزار میداد و من تنها سعی میکردم با مصرف مشروبات الکلی آن خلأها را پر کنم.
دو سال بعد در حالی که سردرد شدیدی گرفته بودم به پیشنهاد همسرم شیره تریاک مصرف کردم. وقتی برای نخستین بار مواد مخدر استعمال کردم احساس کردم که یک لوبیای سحرآمیز در وجودم جوانه زده است! به طوری که مصرف مشروبات الکلی را کنار گذاشتم و مصرف شیره تریاک را آغاز کردم و دیری نپایید که به این ماده مخدر اعتیاد پیدا کردم. چند سال بعد برای تامین مواد مخدر به جمع آوری ضایعات و تکدی گری روی آوردم به طوری که به تن دختر سه ساله ام لباسهای ژولیده و مندرسی میپوشاندم و در کنار خودم در خیابان مینشاندم تا مردم ترحم کنند و با پول صدقه آنها بتوانم مواد مخدر تهیه کنم اما مدتی بعد دوز مصرف موادم بسیار بالاتر رفت به طوری که توانایی تامین هزینههای آن را نداشتم.
ناچار یکی از کلیه هایم را فروختم و با پول آن خانه کوچکی در حاشیه شهر به نام همسرم خریداری کردم و بقیهاش را برای تهیه مواد مخدر نگه داشتم. به سن ۲۸ سالگی که رسیدم دیگر پول فروش کلیه ام نیز تمام شده بود. من در لجنزار مواد مخدر غوطه ور بودم و هر چه دست و پا میزدم انگار بیشتر در این مرداب سهمگین غرق میشدم اما هر چه مواد مخدر میکشیدم نمیتوانستم به آن احساس اولیه دست پیدا کنم.
من به دنبال همان لوبیای سحرآمیز بودم اما چیزی جز خماری و نشئگی عایدم نمیشد. احساس میکردم که دیگر به انتهای خط رسیدم. حتی با مصرف مواد مخدر نیز حالم بهبود نمییافت. یک روز که برای مصرف مواد مخدر به داخل سرویس بهداشتی یکی از پارکها رفته بودم مواد از دستم به داخل سیفون دستشویی افتاد. من آن قدر خمار مواد بودم که دست به داخل سیفون بردم و از داخل کثافتهای چاه فاضلاب مواد را یافتم و بیرون آوردم و آن را به داخل دهانم فرو بردم. در آن هنگام احساس کردم که از خودم متنفر شدم و با گریه خدا را فریاد زدم...
چند روز بعد وقتی به عنوان مسافر داخل خودرویی نشسته بودم با جوانی آشنا شدم که عضو انجمن الکلیهای گمنام بود. او پیام این انجمن را به گوش من رساند و من خسته از روزگاری که برای خودم ساخته بودم در هشتم فروردین ۱۳۸۶ نخستین روز پاکی ام را تجربه کردم و از آن روز به بعد تا کنون دیگر لب به مواد نزدم. من که تا دوم راهنمایی درس خوانده بودم ادامه تحصیل دادم و مدرک دیپلمم را در رشته گیاهان دارویی گرفتم. برای تامین هزینههای زندگی به سر گذر برای کار بنایی و کارگری میرفتم تا این که در یکی از بیمارستانهای مشهد به عنوان نیروی خدماتی مشغول کار شدم صادقانه به آنها گفتم که سابقه دار هستم اما تصمیم گرفتم درست زندگی کنم. آنها هم خوشبختانه مرا پذیرفتند و به من اعتماد کردند.
من هم پاسخ اعتماد آنها را به خوبی دادم و کارم را به بهترین نحو انجام میدادم. زندگی نسبتا آرامی را میگذراندم. تنها مشکلم همسرم بود. او که به مواد مخدر اعتیاد داشت به هیچ عنوان راضی به ترک مواد مخدر نمیشد و رفتارهای بسیار بدی داشت. به دنبال شیوع ویروس کرونا، من نیز تعدیل نیرو و بیکار شدم. من که از گذشته مشکلات عدیدهای با همسرم داشتم، با بیکاری مشکلاتم چند برابر شد.
خیلی خواستم که به او کمک کنم که ترک کند اما خودش نپذیرفت. او در منزلی که با فروش کلیه ام به نامش خریداری کردم سکونت دارد و با پسر ۱۵ ساله ام زندگی میکند
از طرفی در دادگاه برای نفقه شکایت کرده است و من محکوم به پرداخت ماهیانه یک میلیون و ۸۰۰ هزار تومان نفقه به همسرم شدم اما درآمد کارگری من از صبح تا شب که در یک کلینیک دندان پزشکی مشغول کار نظافتی هستم تنها یک میلیون و ۷۰۰ هزار تومان است و من از پرداخت نفقه عاجز ماندم اما او حکم جلبم را گرفته است و میترسم با رفتن به زندان به دلیل پرداخت نکردن بدهی دوباره به سمت خلاف و مصرف مواد مخدر کشیده شوم و به همان روزهای تلخ و سیاه گذشته بازگردم از طرفی مکانی را هم ندارم و شبها در همان کلینیک میخوابم. دوست دارم پسرم را نزد خودم بیاورم.
می ترسم که با اعتیاد مادرش، او نیز به مصرف مواد مخدر روی آورد اما هیچ پولی ندارم تا مکانی را اجاره کنم. با وجود تمام این مشکلات باز هم به آینده امیدوارم...
ارسال نظر