قاچاقچیان شیشه به شریکشان هم رحم نکردند
قاچاقچیان بی رحم شیشه گلوی شریکشان را در دادسرا بریدند
اعتباربرخی قول و قرارها مختص دوران خوشی و به قولی متصل است به همان لحظه ی جیک جیک مستون است ،زمستونی سر نرسیده اثری از قول و وعده نمی ماند.
قاچاقچیان مواد مخدر اگرچه در همان حال و هوای جرم و خلاف پایبند قاعده و اصولی هستند اما برخی اوقات اوضاع آنطور که فکر می کنند نمی شود... پیرو ابلاغ وکالت تسخیری راهی دادسرای انقلاب شدم، به محض ورود به راهرو دادسرا ردیف بازداشتی های ملبس به پیراهن هایی به رنگ آبی آسمانی کنار آنان که رنگ لباسشان مانند اتهامشان یک خط در میان مشکی و آبی بود با تنها وجه اشتراک این دو جماعت که زنجیرشدنشان به هم بود جلب توجه کرد.
وجه اشتراک دیگر این جماعت چشمان منتظر ایشان است،چشمانِ منتظر آمدن خانواده،منتظر دیدن ماموری کلید به دست برای بازشدن غل و زنجیرها،این چشم انتظاری های رویاگونه را بی خیال می شوند بلکه نگاهشان گره بخورد به نگاه یکی ازجنس بنده ی وکیل ،دیدن وکیل برای ایشان حکم وصالی شیرین دارد،برای یکی وصال یعنی گرفتن یک نخ سیگار،برای دیگری یعنی شنیدن صدای خانواده و برای یکی دیگر پیدا کردن گوشِ شنوایی برای شنیدن راهکاری در رهایی از اتهام یا سبک شدن بار گناه چیزی شبیه اقرار مسیحیان نزد پدر روحانی ،اگرچه بی رحمانه و دور از مرام مردانگی است اما تجربه ی تحمل تاوان های ناشی از دلسوزی برای این جماعت در اجابت خواسته هایشان که غالبا سبب توقیف گوشی موبایل و...شده است.
تنها دلیل موجه ایست که بی توجه به نگاه ایشان وآن لبخند مصنوعی که برایم تکراری شده وارد شعبه بازپرسی شوم. پس از عرض سلام و ادب مراتب اعلام وکالت و اذن بررسی و مطالعه پرونده ی مورد نظر را آغاز می کنم،تورق پرونده چند دقیقه بیشتر طول نکشید که برق ساختمان قطع شده و این یعنی توقف هر جنب و جوشی در دادسرایی که چشم، چشم را نمی دید،در حالیکه از چهره ی بازپرس جز سایه ای مبهم نمی دیدم از روی صندلی بلند شدم تا از دفتر ایشان به بیرون بزنم و راهی خانه شوم که بازپرس گفت: به این زودی تمام شد جناب وکیل گفتم خیر قربان تمام نشد ،نوری برای مطالعه نیست، بازپرس با کنایه گفت شاید هم حالی برای مطالعه پرونده تسخیری نباشد.
خدمتشان در کمال احترام عرض کردم اتفاقاً حکایت دفاع در پرونده ی تسخیری برای بنده و همقطارانم به مراتب حساس تر و از اولویت بیشتری برخوردارست، مبادا رایگان بودن کار سبب سوء تفاهم شده،فردا روز بدهکار وجدان خویش نباشیم خاصه در این فقره که موضوع به جان یک انسان گره خورده است که تکلیفی است مضاعف بر هر وکیلی چون بنده به دفاع از حیات یک انسان فارغ از نوع اتهام.
لذا وظیفه دارم به غایت پرونده را ریز به ریزو جزء به جزء بخوانم و لایحه ای در دفاع از جان یک انسان آنطور که شایسته است آماده کنم.حیف که جنابعالی بازپرس هستید و حسب قانون*دفاعیات بنده نزد جنابعالی نمی تواند موثر واقع شود. معاشرتم با بازپرس داشت به نقاط اشتراک می رسید که سر و صداهای بیرون از اتاقِ بازپرس توجهم را جلب کرد ،سرو وصداهایی که به سمت فحاشی و عربده می رفت در آن ظلمات و تاریکی، صدای شکستن شیشه هم آوا شد بافریادی که نفرین مرگ داشت و لحظه ای بعد، سکوتی حاکم شد که خبر از مرگبار بودن فریاد می داد.مقارن خروج من و بازپرس از اتاق امتداد نور موبایل بازپرس متصل شد به رگه های قرمز رنگ خون که موازیک های سیاه و سفید کف راهرو دادسرا را به هم متصل می کرد.
جوان بیست و چند ساله ی گردن بریده وسط راهرو،رها شده بود،و متهمین زنجیر شده هریک دیگری را متهم به رگ زنی جوان بخت برگشته می کرد و این وسط شیون و نفرین زنی میانسال که ناله های مادرگونه اش حکایت از نسبت وی با جوان ذبح شده می داد توجه ام را جلب کرد. تا رسیدن اورژانش به کمک بچه های خدمات دادسرا با وسایل موجود در صندوق کمک های اولیه سعی کردیم تا جایی که ممکن بود جلوی خونریزی را بگیریم.از لا به لای هیاهو و ناسزا گویی های متهمین تنها چیزی که دریافتم این بود که:
بین متهمین پرونده ی حمل چند کیلو شیشه قراری بود تا یکی از ایشان کل جنس را گردن بگیرد بلکه سایرین از این مخمصه رها یا اتهامشان سبک تر شود،قول و قرار های خارج ازبازداشتگاه و پیش از گرفتاری تا مدخل دادسرا دوام و بقایی نداشته؛طرف به محض روبه رو شدن با محیط بازداشتگاه واطلاع از حکم اعدام ولو محتمل به قول خودشان زیرحرفش را کشیده و دبه می کند،جوان بخت برگشته با دیدن مادرش جسارتی بیشتر یافته، می گوید اصلا به قاضی کل قضیه را لو میدهم وبهش میگم اینها مرا از راه به در کردند و مواد مال من نیست.مادر متهم نیز که گویی با چنین فضایی نسبتی عمیق داشته شروع می کند به فحاشی و نفرین ،به متهمین میگوید یا شما گردن میگیرد یا خودم گردنتان را میشکنم همین عبارت مادر کافی بوده تا سردسته ی جمع و گنده لات گروه از باب زهر چشم گرفتن طوری با سر به شیشه پنجره می زند که شیشه های پنجره به وسط راهرو پرتاب می شود. شکستن شیشه ،قطعی برق و تاریک شدن راهرو دادسرا ،در کمتر از پنج دقیقه فریاد مرگبار جوان بخت برگشته که سوزش گلویش را با فریاد سوختم به گوش همگان رساند.
با رسیدن اورژانس موتور برق دادسرا نیز متصل شد تا کورسو نوری ظلمات مطلق دادسرا را به سایه روشن هایی بدل کند،حالِ روحی ام اصلا مساعد خروج از دادسرا نبود و حس عجیبی امر می کرد تا به ادامه مطالعه پرونده برگردم، همین که شروع کردم به تورق پرونده تا برسم به صفحه ی تاریک شدن دادسرا بی اختیار قلمم را روی میز گذاشته،هیچ یادم نیست چرا و چطور سر به میز تحریر گذاشتم و چند دقیقه در چنین وضعیتی بوده ام که با صدای بازپرس به عالم واقع برگشتم ،بدون هر مقدمه ای به بازپرس گفتم با آنچه که دیدم اصلاً ذهنم یاری نمیکند تا پرونده را مطالعه کنم با اجازه شما ، فردا و پسفردا خدمت میرسم بازپرس نیز که حال و روزی بهتر از من نداشت قبول کرد و قرار شد یکی دو روز دیگر به دادسرا برگشته و پرونده را مطالعه کنم.فردای آن روز در دادگاه حقوقی جلسه داشتم و به ناچار دو روز پس از ،حادثه ای که تیتر روزنامه ها شده بود به دادسرا رفتم هنوز وارد اتاق بازپرس نشده بودم که گفت: لطفاً در را ببندید ،به موازات بسته شدن در،گوشی تلفن را برداشتند و به مدیر دفتر شعبه دستور موکد دادند که هیچ کس وارد اتاق نشود.هنوز در کامل بسته نشده بود که با شنیدن گفتگوی بازپرس و مدیر دفترش برگشتم و متعجب نگاهش کردم،طوری که از نگاهم پرسش هایم را خواند و گفت: عرض می کنم، رو در روی بازپرس نشستم و گفتم: من در خدمتم ،تعارفی کرد و گفت: خدمت از ما، ببخشید اگرآن روز بد صحبت کردم اما خودتان در جریان مشکلات این دادسرا هستید آنقدر خسته و کلافه می شویم که برخی اوقات آداب معاشرت هم فراموش میکنیم لبخندی از سر محبت زدم و گفتم بله درک میکنم من بارها نزد آنهایی که باید بدانند از موقعیت شغلی شما و خستگی ها و سختیهای کار در دادسرا گفته ام و تا آنجایی که قلمم نیز توانایی داشته به ذکر مصائب و مشکلات کار کردن در این محیط پرداخته ام،بفرمایید امرتان چیست! بازپرس از پشت تریبونش بلند شد و آمد رو به روی من نشست ،بیسکوئیت و فنجان چای روی میز را به سمت من هل داد و شروع کرد: حتما از اخبار حوادث متوجه عاقبت آن جوان شده اید؟با تایید سر و عبارت متاسفانه، اطلاعم از مرگ متهم گلو بریده اعلام کردم و ادامه ی کلام بازپرس به این موضوع ختم شد که خانواده ی متهم از مامورین بدرقه و مدیریت دادسرا شاکی شده ،مدعی اند چنانچه مامورین در مراقبت از متهمین کنار ایشان بوده اند و موتور برق دادسرا اتومات پس از قطع برق کار می کرده ،تاریکی و رها بودن متهمین سبب قتل فرزندشان نمی شد.
مدیریت دادسرا و رئیس اداره مواد مخدر آگاهی از وکلایی که روز حادثه در دادسرا حضور داشتند دعوت کرده اند تا بنا به آنچه که دیده اند گزارشی ارائه کنند ،منتها تقاضای بنده از شما بیشتر از نوشتن گزارش است و تقاضا و استدعایی دارم که امیدوارم قبول کنید....حتما از چشمان گرد شده و ابروهای گره خورده ام دریافته بود که سوال و تعجب توامان سبب چنین هیبتی در صورتم شده که گفت: حق دارید اینطوریی نگاه کنید،آنقدر این فضای حرفه ای باعث دوری ما و شما شده که اگر کسی مانند من از وکیلی مثل شما تقاضایی داشته باشد سبب تعجب می شود،خبر ندارید که برخی از همکاران من نیز پس از شنیدن پیشنهادم چنین هیبتی به خود گرفته و به حالت اعتراض اتاق جلسه را ترک کردند! کلام بازپرس را قطع کردم و گفتم: ولی من هنوز متوجه نشده ام که مگر قرار است من چه کاری انجام دهم که همکاران شما با آن مخالفت کرده اند و...
نتیجه ی گفتگوبا بازپرس این بود که بنا به پیشنهاد رئیس اداره مواد مخدر و توصیه سرپرست مجتمع، وکالت مامورین را در دادگاه نظام قبول کنم تا بنا به حضور در محل حادثه و شواهد موجود راجع به درگیری متهمین و حضور یا عدم حضور مامورین در محل حادثه بنا بر وظایف تعریف شده برای مامورین بدرقه از ایشان دفاع کنم.از بازپرس فرصتی خواستم تا راجع به موضوع فکر و بررسی کرده ،نتیجه را انتقال دهم.هنوز از حیاط دادسرا خارج نشده بودم که دوراهی عجیبی در ذهنم مقارن با وجدان درد رقم خورد،از طرفی خون جوانی ریخته شده بود و این احتمال وجود داشت که اگر تاریکی و ظلمات بر راهرو دادسرا آوار نمی شد آن جوان الان زنده بود و کسی جرات نمی کرد در مرجع قضایی مرتکب جرم قتل شود،از طرفی میزان مسئولیت و امور محوله به ضابطین قضایی و ماموران بدرقه با هیچ استانداردی منطبق نیست تا بتوان ایشان را مسبب وقوع چنین حادثه ای دانست،ماموری که مکلف به بدرقه چندین متهم در شعب مختلف است چاره ای جز زنجیر کردن متهمین به راه پله و صندلی ندارد.تناقضات ذهنی ام به سمت گفتن یک نه ساده و رها کردن پرونده پیش می رفت که متوجه شدم دو طرف ماشین را دو موتور سوار اسکورت کرده وموازی با حرکت من تغییر مسیر می دهند جهت اطمینان به بهانه ی خرید ،کنار گرفته ،پیاده شدم که توقف موتورسوارها موید درستی حدسم بود.اهمیتی نداده،وارد سوپر مارکت شده،قهوه ی تلخی سفارش دادم تا چند دقیقه به عمد معطل شوم،ازسوپرمارکت که خارج شدم ،رقص کاغذی زیر برف پاکن ماشین خودنمایی می کرد و خبری از موتورسوارها نبود....آقای وکیل حواست به دور و اطرافت باشه،الکی برا خودت شر نخر،انشاالله که افتاددددد.ادامه دادن دال افتاد انقدری بود که نیمی از صفحه را پر کرده بود،اینکه چه خواهد شد را در خاطره ی هفته آینده یکشنبه۱۷مرداد عرض خواهم کرد.
* محمد هادی جعفرپور وکیل دادگستری
*بنا به مقررات آیین دادرسی کیفری،وکیلِ متهم در دادسرا یعنی نزد بازپرس یا دادیار اختیار چندانی برای دفاع ندارد.
ارسال نظر